سرّ ذهن،دل،نفس آدمی:
همانطور که انسان از هر کسی به واسطهی هوش ذهنیاش، بدش میآید، به واسطهی زبان بیشتر تملق و چاپلوسی میکند. ادراک ذهنی وارونهکار است. «سرّ» ابلیس از دهان مار بود که هوش ذهنی را وارونهکار و فریبنده ساخت؛ زیرا سرّ قلبی را تبدیل به صوت و واژهی سرّ ساخت و به آدم القاء نمود و او را به وسوسه و سوء ظن وتردید دربارهی هستی جاوید در بهشت انداخت و به شجره (مشاجره)انداخت. و حوّا برای حل این مشکل به نزد ابلیس رفت و دستورالعمل گرفت که همانا نزدیکی به شجرهی ممنوعه بود. آدم دچار تردید و مشاجرهی ذهنی شده بود و مشاجره را آشکار نکرده بود ولی حوّا آن را آشکار کرد و با آدم به مشاجره پرداخت و رابطهی قلبیشان مختل گردید. یعنی ذهن به دل مظنون شد و این سوء ظن به خدا بود.
روزی دختر جوانی با من دربارهی کسی که به خواستگاریاشآمده بود مشورت نمود که چه جوابی بدهد؟ به او گفتم: «به دلت رجوع کن. اگر آرام و راضی است، جواب مثبت بده و اگر در قبال این امر پریشان و متلاطم و یاغی میشود، جواب منفی بده و به محاسبات علمی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، عقیدتی، فکر مکن که فریبندهاند». فردایش آمد و گفت: «من در طی روز و شب گذشته تماماً به دلم متوجه شدم و کمترین احساس مثبت یا منفی و یا خوشایند و یا منکرانهای در سینهام نیافتم و به این نتیجه رسیدم که بهراستی یا من دل ندارم و یا دلم مرده است و به هر حال کمترین واکنشی به من نشان نمیدهد».
این دختر برای نخستین بار در زندگیاش به دلش رجوع کرده بود و با کمال حیرت و وحشت هیچ نیافته بود. ولی به لحاظ تشخیص ذهنی، به همان شدت که این خواستگار را مطلوب شرایط خود مییافت، از طرفی دگر او را کاملاً ضد آرمان خود میدید و لذا دچار پریشانی و استهلاک در انتخاب گشته بود. او دختری بود به اصطلاح کاملاً متمدن و مدرن و دارای تحصیلات عالیه و اهل مطالعه و روشنفکری و آزادیخواهی و پیرو فمینیزم و طبعاً ضد دین و معارف دین. این خانم از من خواست که من دربارهاش تصمیم بگیرم و تصمیم مرا بیچون و چرا انجام دهد. من هم او را دعوت به این ازدواج کردم و ازدواج کرد که البته به لحاظ فرمولهای رایج مدنیت و حتی سنت، ازدواجی تماماً نامعقول به نظر میآمد و لذا همهی خاندان و دوستانش او را در این عمل، دچار اختلال مشاعر خواندند. این ازدواجِ خارقالعاده که ضد ذهنیت عمومی جامعه بود، منجر به زندگی معجزهآسای معنوی و عرفانی گردید و انقلاب عظیمی پدید آورد که همگان را شگفتزده ساخت و آن اینکه ایشان به ناگاه بهطرزی شدید به دین و عرفان و شریعت اسلامی تمایل یافت و کل زندگی گذشته، از جمله شغل تخصصی و بسیار مهم خود را دگرگون ساخت و درواقع از یک کافر مطلق، مؤمنی مخلص پدید آمد که البته تحت راهنماییهای بنده بود و در تمام امور با من مشورت میکرد و همان مینمود. تا آنجا که کار به امتحانی در قلمرو یک انتخاب برتر رسید و آن انتخابِ دین خالص و زندگانی تماماً دینی با هدفی کاملاً دینی و معرفتی بود. و او در این امتحان رد شد و پس از مدتها فکر بالاخره گفت:«به نظر من همین میزان از دین و معرفتی که کسب کردهام، برایم کافی است و زین پس میخواهم به دنیایم برسم». از او همان سؤالِ هفت سال پیش را پرسیدم که: «دل تو در این انتخاب چه میگوید؟» گفت: «دلم تماماً به من امر میکند که همچنان دین و معرفت را محور زندگی سازم و دنیایم را به خدمت دینم درآورم و نیز ذهنم با هزار دلیل مرا به همین انتخاب امر میکند؛ زیرا از حیات دنیوی هیچ چیزی کم ندارم و دنیایی هرچند نه خیلی مجلل، ولی غنی و سالم و رضایتبخش دارم و میدانم که این دنیای سالم و باعزت را از برکت دین و معرفت دارم». ولی با این حال، این خانم دنیا را برگزید و به همان حد از دین و معرفت قناعت نمود؛ چرا؟ بهراستی او که بالاخره صاحبِ دلی زنده و گویا شده بود و حتی ذهنش نیز در تأیید دلش بود، چرا بر خلاف هر دو انتخاب نمود؟ ....
ادامه را مطالعه کنید در:
منبع:کتاب سرّ واژه،صفحه 110،اثر استاد علی اکبر خانجانی
www.khanjany.org
روزی دختر جوانی با من دربارهی کسی که به خواستگاریاشآمده بود مشورت نمود که چه جوابی بدهد؟ به او گفتم: «به دلت رجوع کن. اگر آرام و راضی است، جواب مثبت بده و اگر در قبال این امر پریشان و متلاطم و یاغی میشود، جواب منفی بده و به محاسبات علمی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، عقیدتی، فکر مکن که فریبندهاند». فردایش آمد و گفت: «من در طی روز و شب گذشته تماماً به دلم متوجه شدم و کمترین احساس مثبت یا منفی و یا خوشایند و یا منکرانهای در سینهام نیافتم و به این نتیجه رسیدم که بهراستی یا من دل ندارم و یا دلم مرده است و به هر حال کمترین واکنشی به من نشان نمیدهد».
این دختر برای نخستین بار در زندگیاش به دلش رجوع کرده بود و با کمال حیرت و وحشت هیچ نیافته بود. ولی به لحاظ تشخیص ذهنی، به همان شدت که این خواستگار را مطلوب شرایط خود مییافت، از طرفی دگر او را کاملاً ضد آرمان خود میدید و لذا دچار پریشانی و استهلاک در انتخاب گشته بود. او دختری بود به اصطلاح کاملاً متمدن و مدرن و دارای تحصیلات عالیه و اهل مطالعه و روشنفکری و آزادیخواهی و پیرو فمینیزم و طبعاً ضد دین و معارف دین. این خانم از من خواست که من دربارهاش تصمیم بگیرم و تصمیم مرا بیچون و چرا انجام دهد. من هم او را دعوت به این ازدواج کردم و ازدواج کرد که البته به لحاظ فرمولهای رایج مدنیت و حتی سنت، ازدواجی تماماً نامعقول به نظر میآمد و لذا همهی خاندان و دوستانش او را در این عمل، دچار اختلال مشاعر خواندند. این ازدواجِ خارقالعاده که ضد ذهنیت عمومی جامعه بود، منجر به زندگی معجزهآسای معنوی و عرفانی گردید و انقلاب عظیمی پدید آورد که همگان را شگفتزده ساخت و آن اینکه ایشان به ناگاه بهطرزی شدید به دین و عرفان و شریعت اسلامی تمایل یافت و کل زندگی گذشته، از جمله شغل تخصصی و بسیار مهم خود را دگرگون ساخت و درواقع از یک کافر مطلق، مؤمنی مخلص پدید آمد که البته تحت راهنماییهای بنده بود و در تمام امور با من مشورت میکرد و همان مینمود. تا آنجا که کار به امتحانی در قلمرو یک انتخاب برتر رسید و آن انتخابِ دین خالص و زندگانی تماماً دینی با هدفی کاملاً دینی و معرفتی بود. و او در این امتحان رد شد و پس از مدتها فکر بالاخره گفت:«به نظر من همین میزان از دین و معرفتی که کسب کردهام، برایم کافی است و زین پس میخواهم به دنیایم برسم». از او همان سؤالِ هفت سال پیش را پرسیدم که: «دل تو در این انتخاب چه میگوید؟» گفت: «دلم تماماً به من امر میکند که همچنان دین و معرفت را محور زندگی سازم و دنیایم را به خدمت دینم درآورم و نیز ذهنم با هزار دلیل مرا به همین انتخاب امر میکند؛ زیرا از حیات دنیوی هیچ چیزی کم ندارم و دنیایی هرچند نه خیلی مجلل، ولی غنی و سالم و رضایتبخش دارم و میدانم که این دنیای سالم و باعزت را از برکت دین و معرفت دارم». ولی با این حال، این خانم دنیا را برگزید و به همان حد از دین و معرفت قناعت نمود؛ چرا؟ بهراستی او که بالاخره صاحبِ دلی زنده و گویا شده بود و حتی ذهنش نیز در تأیید دلش بود، چرا بر خلاف هر دو انتخاب نمود؟ ....
ادامه را مطالعه کنید در:
منبع:کتاب سرّ واژه،صفحه 110،اثر استاد علی اکبر خانجانی
www.khanjany.org
۹۱۹
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.