فیک تهیونگ پارت ۳۶
از زبان ا/ت
خیلی محکم دستم رو چسبیده بود گفتم : تهیونگ...ول کن دستمو
چشماش رو بست و سرش رو گذاشت روی شونم گفتم : هی بلند شو آنسا میبینه الان
گفت : بزار ببینه...مهم نیست...مهم اینه من خیلی راحتم
گفتم : اما من ناراحتم...سرت رو بردار
گفت : نه... اینقدر وول نخور خوابم میاد...ساکت بمون میخوام بخوابم
جونگ کوک از پشت گفت : زن داداش خب راست میگه دیگه اینو گفت و با جیمین شروع به خندیدن کرد
گفتم : جونگ کوک فقط یه بار دیگه این جمله احمقانه رو تکرار کنی من میدونم با تو...جیمین تو هم نخند دارم برات
بالاخره بعده چند ساعت رسیدیم کره
فوراً تهیونگ رو بیدار کردم لعنتی خوابش چه سنگینه
از هواپیما پیاده شدیم
مینجا که انگار گردنش خشک شده بود اومد پیشم و گفت : ا/ت رانندم میاد دنبالم بیا برسونمت
گفتم : نه ممنون من با تاکسی فرودگاه میرم خونه
میا گفت : عاا..چرا من میرسونمت اصلا
گفتم : نه من خودم میخوام برم خونه بیخیال
از همه خداحافظی کردم البته جز تهیونگ رفتم خونم همین که رسیدم چمدونم رو جلوی در ول کردم و رفتم اتاقم لباسام رو درآوردم و دوش آب گرم گرفتم
وقتی از حموم در اومدم حتی حوصله لباس پوشیدن رو هم نداشتم گرفتم خوابیدم
( ۵ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
کم کم چشمام رو باز کردم همه جا تاریک بود...شب شده..دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم : هوفففف چقدر خوابیدم
بلند شدم چراغا رو روشن کردم لباس پوشیدم موهامو خشک کردم حوصلم سر رفته چیکار کنم
در همین حین زنگ در زده شد
رفتم باز کردم که با آنسا روبه رو شدم لبخند زد و گفت : سلااام
منم لبخند زدم و گفتم : سلام خوش اومدی
همو بغل کردیم ازم جدا شد و دستاش رو که پره وسایل بود آورد بالا نشونم داد گفت : بیا ببین چیا خریدم
رفتیم نشستیم گفتم : چقدر وسایل خریدی آنسا
همشون رو ریخت روی زمین همه چیز خریده بود کیف و کفش زیورآلات لباس همه چیز
هرچی برای خودش خریده بود از همونم برای من خریده بود
گفتم : وای چرا زحمت کشیدی آخه...
گفت : من از این کار لذت میبرم
وسایلا رو جمع کردیم
بلند شدم و گفتم : نظرت چیه امشب به میا و مینجا بگیم بیان و مثل چندتا دیوونه شب رو بگذرونیم
گفت : آرههههه موافقمممم
زنگ زدم به اون دوتا گفتم بیان
خیلی محکم دستم رو چسبیده بود گفتم : تهیونگ...ول کن دستمو
چشماش رو بست و سرش رو گذاشت روی شونم گفتم : هی بلند شو آنسا میبینه الان
گفت : بزار ببینه...مهم نیست...مهم اینه من خیلی راحتم
گفتم : اما من ناراحتم...سرت رو بردار
گفت : نه... اینقدر وول نخور خوابم میاد...ساکت بمون میخوام بخوابم
جونگ کوک از پشت گفت : زن داداش خب راست میگه دیگه اینو گفت و با جیمین شروع به خندیدن کرد
گفتم : جونگ کوک فقط یه بار دیگه این جمله احمقانه رو تکرار کنی من میدونم با تو...جیمین تو هم نخند دارم برات
بالاخره بعده چند ساعت رسیدیم کره
فوراً تهیونگ رو بیدار کردم لعنتی خوابش چه سنگینه
از هواپیما پیاده شدیم
مینجا که انگار گردنش خشک شده بود اومد پیشم و گفت : ا/ت رانندم میاد دنبالم بیا برسونمت
گفتم : نه ممنون من با تاکسی فرودگاه میرم خونه
میا گفت : عاا..چرا من میرسونمت اصلا
گفتم : نه من خودم میخوام برم خونه بیخیال
از همه خداحافظی کردم البته جز تهیونگ رفتم خونم همین که رسیدم چمدونم رو جلوی در ول کردم و رفتم اتاقم لباسام رو درآوردم و دوش آب گرم گرفتم
وقتی از حموم در اومدم حتی حوصله لباس پوشیدن رو هم نداشتم گرفتم خوابیدم
( ۵ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
کم کم چشمام رو باز کردم همه جا تاریک بود...شب شده..دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم : هوفففف چقدر خوابیدم
بلند شدم چراغا رو روشن کردم لباس پوشیدم موهامو خشک کردم حوصلم سر رفته چیکار کنم
در همین حین زنگ در زده شد
رفتم باز کردم که با آنسا روبه رو شدم لبخند زد و گفت : سلااام
منم لبخند زدم و گفتم : سلام خوش اومدی
همو بغل کردیم ازم جدا شد و دستاش رو که پره وسایل بود آورد بالا نشونم داد گفت : بیا ببین چیا خریدم
رفتیم نشستیم گفتم : چقدر وسایل خریدی آنسا
همشون رو ریخت روی زمین همه چیز خریده بود کیف و کفش زیورآلات لباس همه چیز
هرچی برای خودش خریده بود از همونم برای من خریده بود
گفتم : وای چرا زحمت کشیدی آخه...
گفت : من از این کار لذت میبرم
وسایلا رو جمع کردیم
بلند شدم و گفتم : نظرت چیه امشب به میا و مینجا بگیم بیان و مثل چندتا دیوونه شب رو بگذرونیم
گفت : آرههههه موافقمممم
زنگ زدم به اون دوتا گفتم بیان
۹۲.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.