وقتی حسودی میکنه....
با خوشحالی تو اینه خودت رو برنداز کردی
با لباسی که قشنگ سایزت بود
و خیلی قشنگ رو تنت میموند لبخند گرمی زدی و با نفس های گرمی... که روی پوست سفیدت میجنبید
لبخندت حتی پررنگ تر هم شد..
_مثل همیشه زیبا هستی
تولدت مبارک ستاره من
با این حرفش قلبت شناور شد
نگاه تو بهش دادی
دوتاتون محو هم دیگه شده بودید
این یه حسی بود که نمیتونست عشق شما رو بهم توصیف کنه..!
*جونگین خوشحالم ک باهات اشنا شدم
مرد دستای مردونه اش رو به صورتت نزدیک کرد موهای مشکی تو کنار زد و بوسه ای روی لبات گذاشت...
_منم خوشحالم که با همچین فرشته ای اشنا شدم
دستای همو گرفتید و از پله ها پایین اومدید
با دیدن مجلس که بسیار عالی و خوب داشت پیش میرفت خوشحال شدی..
با رفتن کنار مهمان ها یکم گرفتار شدی و باهاشون صحبت میکردی با دیدن پسر عموت که با خوشحالی به طرفت میومد لبخند محوی زدی...
+ات تولدت مبارک
خیلی وقت بود ندیده بودمت
از قبل حتی زیباتر هم شدی
*لطف داری دلم برات تنگ شده بود تو هم از قبلت بهتر شدی
+ بیخیال اینقدر بدجنس نباش
باهم شروع به خندیدن کردید با چند دقیقه ای صحبت می کردید میتونستی خیلی راحت نگاهای جدی جونگین
رو به خودتون حس کنی... بعد از مهمونی که تمام شد جونگین باهات حرفی نزد تا وقتی که به خونه رسیدید...
بعد از اینکه لباست رو عوض کردی به سمت مبل رفتی با دیدن جونگین که همینطوری نشسته به طرفش رفتی و کنارش نشستی
*جونگین از مراسـ....
نذاشت حرفتو ادامه بدی...
_ات میخوام کادوی تولدت رو بهت بدم
تو رو روی مبل انداخت
و با اخم وحشتناکی شروع به کارش کرد گاز ریزی از ترقه هات زد که ناله ای کردی به صورت سریعی شروع کرد و داخلت تلبه میزد
*.. اه.. جونگین اروم تر..
چشمای خمارش رو به چشمات دوخت و داخل گوشت زمزمه کرد
_بیب نباید خط قرمز رو رد میکردی حالا که ردش کردی باید یاد بگیری که دیگه به پسری به جز ددیت نزدیک نشی...
با لباسی که قشنگ سایزت بود
و خیلی قشنگ رو تنت میموند لبخند گرمی زدی و با نفس های گرمی... که روی پوست سفیدت میجنبید
لبخندت حتی پررنگ تر هم شد..
_مثل همیشه زیبا هستی
تولدت مبارک ستاره من
با این حرفش قلبت شناور شد
نگاه تو بهش دادی
دوتاتون محو هم دیگه شده بودید
این یه حسی بود که نمیتونست عشق شما رو بهم توصیف کنه..!
*جونگین خوشحالم ک باهات اشنا شدم
مرد دستای مردونه اش رو به صورتت نزدیک کرد موهای مشکی تو کنار زد و بوسه ای روی لبات گذاشت...
_منم خوشحالم که با همچین فرشته ای اشنا شدم
دستای همو گرفتید و از پله ها پایین اومدید
با دیدن مجلس که بسیار عالی و خوب داشت پیش میرفت خوشحال شدی..
با رفتن کنار مهمان ها یکم گرفتار شدی و باهاشون صحبت میکردی با دیدن پسر عموت که با خوشحالی به طرفت میومد لبخند محوی زدی...
+ات تولدت مبارک
خیلی وقت بود ندیده بودمت
از قبل حتی زیباتر هم شدی
*لطف داری دلم برات تنگ شده بود تو هم از قبلت بهتر شدی
+ بیخیال اینقدر بدجنس نباش
باهم شروع به خندیدن کردید با چند دقیقه ای صحبت می کردید میتونستی خیلی راحت نگاهای جدی جونگین
رو به خودتون حس کنی... بعد از مهمونی که تمام شد جونگین باهات حرفی نزد تا وقتی که به خونه رسیدید...
بعد از اینکه لباست رو عوض کردی به سمت مبل رفتی با دیدن جونگین که همینطوری نشسته به طرفش رفتی و کنارش نشستی
*جونگین از مراسـ....
نذاشت حرفتو ادامه بدی...
_ات میخوام کادوی تولدت رو بهت بدم
تو رو روی مبل انداخت
و با اخم وحشتناکی شروع به کارش کرد گاز ریزی از ترقه هات زد که ناله ای کردی به صورت سریعی شروع کرد و داخلت تلبه میزد
*.. اه.. جونگین اروم تر..
چشمای خمارش رو به چشمات دوخت و داخل گوشت زمزمه کرد
_بیب نباید خط قرمز رو رد میکردی حالا که ردش کردی باید یاد بگیری که دیگه به پسری به جز ددیت نزدیک نشی...
۱۲۱
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.