ویو یونا
ویو یونا
یهو اون دختره به حالت عادی برگشت و افتاد روی زمین
از تعجب دیگه گریه نمیکردم
اون دختره دوید سمت جیمین
منم به خودم اومده بودم
رزی:جیمین...ببخشید تقصیر من بود
جیمین:م..مهم نیس ح..حالا رفتن
یونا:بیا کمکش کن بلندش کنیم بزاریم روز تخت توی اتاقش
رزی:وایسا...
یهو دیدم بدون اینکه دس بزنه جیمین رو بلند کرد گذاشت رو تخت منن رفتم دنبالش
یونا:وایسا زنگ بزنم دکتر
جیمین:نه منمن هنوز دکتر وا..واسه باند..پیدا نکردم اگه....زنگ بزنی...ممکنه..ممکنه لو بده ...جامون رو
یونا:چی میگی دیونه شدی داری خون از دست میدی(بغض)
جیمین:زنگ...زنگ ...نزن
رزی:هی برو بیرون میدونم چکار کنم
یونا:چی میگی برادرم رو تنها بزارم
جیمین:برو
یونا:باشه(بغض)
ویو جیمین
میدونستم رزی میدونه چکار کنه بار همین گفتمبره بیرون
تا رزی کارشو انجام بده
من هنوز یه دکتر واسه باند یدا نکردم برا همین ممکن بود اگه به دکتر زنگ بزنه اونم بخاطر عمارت و بزرگیش شک کنه و به پلیس بگه
رزی چند دقیقه بهم زل زده بود
جیمین:چیا...چرا کاری...نمیکنی....نکنه میخوای...بمیرم تا بری راحت شی
رزی:ه ساکت شو ....ببخشید از این کاری که میکنم مطمئن نیستم ولی باید خوب بشی
مجبورم
چشماش رو بست دورش نور جمع شد
یهو در باز شد و نور رف
یونا بود
یونا:کارت تموم نشد
رزی:نهه برو بیرون بهت میگم کی بیای داره خون از دست میده زود باش
یونا:با....با...باشه
یونا رف
واقعا درد داشتم
جیمین:زود باش
رزی:وایسا
دوباره اون نور جمع شد
و رزی دستش رو مشت کرد
وقتی نور رف
مشتش رو باز کرد یه شیشه ی خیلی کوچیک توش بود
درش رو باز کرد
رزی:دهنت رو باز کن
جیمین:دهنم رو باز کردم چند قطره ریخت توی دهنم تلخ بود بقیشم خودش خورد
چرا هیچی نشد
یهو اومد سمتم گف:ببخشید
ادامه دارد
بسه تا فردا
بای بای
❤❤
یهو اون دختره به حالت عادی برگشت و افتاد روی زمین
از تعجب دیگه گریه نمیکردم
اون دختره دوید سمت جیمین
منم به خودم اومده بودم
رزی:جیمین...ببخشید تقصیر من بود
جیمین:م..مهم نیس ح..حالا رفتن
یونا:بیا کمکش کن بلندش کنیم بزاریم روز تخت توی اتاقش
رزی:وایسا...
یهو دیدم بدون اینکه دس بزنه جیمین رو بلند کرد گذاشت رو تخت منن رفتم دنبالش
یونا:وایسا زنگ بزنم دکتر
جیمین:نه منمن هنوز دکتر وا..واسه باند..پیدا نکردم اگه....زنگ بزنی...ممکنه..ممکنه لو بده ...جامون رو
یونا:چی میگی دیونه شدی داری خون از دست میدی(بغض)
جیمین:زنگ...زنگ ...نزن
رزی:هی برو بیرون میدونم چکار کنم
یونا:چی میگی برادرم رو تنها بزارم
جیمین:برو
یونا:باشه(بغض)
ویو جیمین
میدونستم رزی میدونه چکار کنه بار همین گفتمبره بیرون
تا رزی کارشو انجام بده
من هنوز یه دکتر واسه باند یدا نکردم برا همین ممکن بود اگه به دکتر زنگ بزنه اونم بخاطر عمارت و بزرگیش شک کنه و به پلیس بگه
رزی چند دقیقه بهم زل زده بود
جیمین:چیا...چرا کاری...نمیکنی....نکنه میخوای...بمیرم تا بری راحت شی
رزی:ه ساکت شو ....ببخشید از این کاری که میکنم مطمئن نیستم ولی باید خوب بشی
مجبورم
چشماش رو بست دورش نور جمع شد
یهو در باز شد و نور رف
یونا بود
یونا:کارت تموم نشد
رزی:نهه برو بیرون بهت میگم کی بیای داره خون از دست میده زود باش
یونا:با....با...باشه
یونا رف
واقعا درد داشتم
جیمین:زود باش
رزی:وایسا
دوباره اون نور جمع شد
و رزی دستش رو مشت کرد
وقتی نور رف
مشتش رو باز کرد یه شیشه ی خیلی کوچیک توش بود
درش رو باز کرد
رزی:دهنت رو باز کن
جیمین:دهنم رو باز کردم چند قطره ریخت توی دهنم تلخ بود بقیشم خودش خورد
چرا هیچی نشد
یهو اومد سمتم گف:ببخشید
ادامه دارد
بسه تا فردا
بای بای
❤❤
۲۳۲
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.