DOCTORS OF GONGILL🥼part 51
اگر جی هیون در موقعیت دیگری این خبر را میشنید، قطعا گریه میکرد اما االن کامال خنثی
بود.
+ شما... مطمئنید؟
زن سر تکان داد و گفت: بله. دکتر مین! شما باید برای استریل شدن همراه من بیاید.
+ باشه. چند دقیقه دیگه میام.
زن دوباره تعظیم کرد و بیرون رفت.
یونگی به سمت جی هیون چرخید و به او خیره شد. بر خالف اخالق همیشگی اش، نگران یکی
از زیر دستانش شده بود و دوست داشت کنارش بماند.
+ نگران نباش. زنده میمونی.
جی هیون دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت: نکنه فکر کردی میمیرم؟! من خیلی
لجباز تر از این حرفام.
+ میدونم.
_ خوبه. حاال هم برید. ممکنه شما رو هم مبتال کنم.
یونگی به سمت در خروجی رفت.
_ سونبه؟
یونگی برگشت و با چهره ی سوالی به جی هیون خیره شد.
_ میشه موبایلمو برام بیارید؟
یونگی سر تکان داد و بیرون رفت.
--
جی هیون موبایلش را روشن کرد و به مادربزرگش زنگ زد. اما همان طور که انتظار داشت،
مادر بزرگ، تلفنش را گوشه ای انداخته بود و احتماال نصفه شب، زمانی که تمام کار هایش را
به اتمام رسانده و میخواهد بخوابد، شاید موبایلش را چک کند.
جی هیون امیدوار بود حداقل بتواند صدای مادربزرگش را بشنود اما باید برایش پیغام
میگذاشت.
_ مامانبزرگ... نمیدونم خبرا رو شنیدی یا نه. چون تلویزیون نگاه نمیکنی اما... اگه مردم
میخواستم بدونی که...
جی هیون کم کم احساس کرد دارد بغض میکند.
_ که خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. و... مرسی که هیجده سال بزرگم کردی. میدونم خیلی
دختر لجباز و پرخوری بودم...
اولین قطره اشک از چشم هایش پایین ریخت.
_ از این به بعد هر وقت خورشت توفو خوردی یاد من بیافت... االن دارن میان تا بهم واکسن
بزنن. احتماال بعدش دیدم تار میشه و از تب زیاد میمیرم اما تمام سعیمو میکنم تا این اتفاق
نیافته. دوست دارم...
جی هیون موبایلش را پایین اورد و شروع کرد به گریه کردن. زانو هایش را در شکمش جمع
کرد و سرش را مخفی کرد.
بعد از چند دقیقه، دو زن و مرد وارد اتاق شدند.
جی هیون اشک هایش را پاک کرد و به مرد و زن نگاه کرد.
زن کنار جی هیون نشست و سرمی را در اورد و مایعی را داخلش کشید.......
#BTS
بود.
+ شما... مطمئنید؟
زن سر تکان داد و گفت: بله. دکتر مین! شما باید برای استریل شدن همراه من بیاید.
+ باشه. چند دقیقه دیگه میام.
زن دوباره تعظیم کرد و بیرون رفت.
یونگی به سمت جی هیون چرخید و به او خیره شد. بر خالف اخالق همیشگی اش، نگران یکی
از زیر دستانش شده بود و دوست داشت کنارش بماند.
+ نگران نباش. زنده میمونی.
جی هیون دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت: نکنه فکر کردی میمیرم؟! من خیلی
لجباز تر از این حرفام.
+ میدونم.
_ خوبه. حاال هم برید. ممکنه شما رو هم مبتال کنم.
یونگی به سمت در خروجی رفت.
_ سونبه؟
یونگی برگشت و با چهره ی سوالی به جی هیون خیره شد.
_ میشه موبایلمو برام بیارید؟
یونگی سر تکان داد و بیرون رفت.
--
جی هیون موبایلش را روشن کرد و به مادربزرگش زنگ زد. اما همان طور که انتظار داشت،
مادر بزرگ، تلفنش را گوشه ای انداخته بود و احتماال نصفه شب، زمانی که تمام کار هایش را
به اتمام رسانده و میخواهد بخوابد، شاید موبایلش را چک کند.
جی هیون امیدوار بود حداقل بتواند صدای مادربزرگش را بشنود اما باید برایش پیغام
میگذاشت.
_ مامانبزرگ... نمیدونم خبرا رو شنیدی یا نه. چون تلویزیون نگاه نمیکنی اما... اگه مردم
میخواستم بدونی که...
جی هیون کم کم احساس کرد دارد بغض میکند.
_ که خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. و... مرسی که هیجده سال بزرگم کردی. میدونم خیلی
دختر لجباز و پرخوری بودم...
اولین قطره اشک از چشم هایش پایین ریخت.
_ از این به بعد هر وقت خورشت توفو خوردی یاد من بیافت... االن دارن میان تا بهم واکسن
بزنن. احتماال بعدش دیدم تار میشه و از تب زیاد میمیرم اما تمام سعیمو میکنم تا این اتفاق
نیافته. دوست دارم...
جی هیون موبایلش را پایین اورد و شروع کرد به گریه کردن. زانو هایش را در شکمش جمع
کرد و سرش را مخفی کرد.
بعد از چند دقیقه، دو زن و مرد وارد اتاق شدند.
جی هیون اشک هایش را پاک کرد و به مرد و زن نگاه کرد.
زن کنار جی هیون نشست و سرمی را در اورد و مایعی را داخلش کشید.......
#BTS
۱۵.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.