pawn/پارت ۱۳۵
دو روز بعد...
تهیونگ به دیدن سویول رفته بود... هوا سرد و ابری بود...
دیگه پاییز شده بود...
به زودی آسمون می غرید و شروع به باریدن میکرد... باد سردی میوزید که لرزه به تن آدم مینداخت... هنوز ظهر حول و حوش ساعت ۲ بود... ولی ابرا به قدری تیره بودن که خورشید دیده نمیشد و تصور میکردی دم غروبه...
سویول پنجره رو باز کرده بود و بیرونو نگاه میکرد... با همون لباس نازکی که تنش بود به آسمون زل زده بود... نگاهش شبیه آدمای وحشتزده بود...
تهیونگ که وارد اتاقش شد با دیدن سویول پای پنجره نگرانش شد... در اتاقو بست و به سمتش رفت...
توی اتاقش سرد شده بود...
دستشو روی شونه های سویول گذاشت و گفت: هیونگ... هوا سرده... با این لباسات مریض میشی...
سویول آروم روشو به سمت تهیونگ برگردوند... با نگاه وحشتزدش گفت: امروز یهو سرد شد... خیلی سرده...چرا؟
تهیونگ: پاییز شده هیونگ... طبیعیه...
تهیونگ آروم سویول رو به سمت تختش هدایت کرد... پنجره رو بست... همون جا پای پنجره ایستاد.. به دیوار تکیه زد و رو به سویول گفت: من هروقت خیلی ناراحت میشم میام سراغ تو... هرچی ناراحتم میکنه رو میگم... بلکه یکم سبک بشم...چون تنها کسی هستی که نه سرزنشم میکنه... نه قضاوتم میکنه....
سویول امروز عصبی بود... موقعی که تهیونگ حرف میزد سرش پایین بود و گوشه ی ناخناشو میخراشید...
تهیونگ حرفشو ادامه داد... براش مهم نبود سویول حرفاشو درک میکنه یا نه... مهم این بود که دوتا گوش شنوا داره...
تهیونگ: میدونی هیونگ... اینکه ا/ت پنج سال بچمو ازم مخفی کرده خیلی عذابم میده... یه دقیقم نمیتونم فراموشش کنم... از درد اینکه نتونستم بزرگ شدن بچمو ببینم... اولین خندشو... اولین گریشو... اولین کلمه ای که گفت... اولین باری که راه رفت...
من هیچکدومو ندیدم... فقط بخاطر ا/ت!....
سویول یه دفعه از تخت پایین اومد... گوشه ی تشکش رو بالا زد... یه مشت قرص از اونجا بیرون آورد... اونا رو توی دستش ریخت و با عجله سمت تهیونگ رفت... تهیونگ با دیدن این کار سویول متوجه شد که علت عصبی و وحشتزده بودنش اینه که قرصاشو نخورده...
شوک شد...
سویول دست تهیونگ رو گرفت و قرصا رو توی دستش ریخت...
با ترس گفت: اینا رو قایم کن... نباید بفهمن نخوردمشون... نباید... نباید...
تهیونگ آهی کشید ومکث کرد... بعد از لحظاتی گفت: باشه هیونگ... نمیفهمن...
تهیونگ با دیدن حال بد برادرش تصمیم گرفت بره با پرستارش صحبت کنه تا بگه داروهاشو نخورده...
خودش از اول غمگین بود... با دیدن وضعیت سویول حالش بدتر شد... با حالت زار و نزاری به سمت در رفت...
سویول یهو گفت:
گفتی دخترتو میاری ببینم...
تهیونگ ایستاد... روشو برگردوند سمت سویول...
-باشه... یکم حالت بهتر بشه میبینیش
سویول:بیارش ... بیارش...
تهیونگ دستشو از روی دستگیره برداشت و برگشت پیش سویول...
لبه ی تخت کنار سویول نشست... با قرصای توی دستش بازی میکرد... و گفت: هیونگ...از دیروز خیلی فک کردم... یه تصمیمی گرفتم.... میخوام بچمو از ا/ت بگیرم... نباید ببیندش... فقط اونطوری خیالم راحت میشه... اونطوری توام میتونی زیاد ببینیش... توام خوب میشی و میای خونه
همین که سویول اینا رو شنید یه دفعه انگار بهش شوک وارد شد...
از تخت پایین اومد و روی پای تهیونگ افتاد... زانو زد و پاهای تهیونگ رو محکم گرفت...
تهیونگ از این حرکت سویول ترسید.... بلند پرستار رو صدا زد... فک کرد یه چیزی مثل حمله عصبیه... که سویول پشت سر هم گفت: اینکارو نکن... مثل من میشی... توام مثل من میشی... با ا/ت کاری نکن...
تهیونگ با شنیدن اسم ا/ت متعجب شد...
-چی داری میگی هیونگ؟ چرا؟....
سویول به گریه افتاد... با حالت عصبی مانند و رعشه هایی که داشت تند تند حرفاشو میزد...
-ا/ت خیانت نکرد... کار من بود... من باعث شدم یوجین بمیره... من... من خواهرمونو کشتم...
تهیونگ به دیدن سویول رفته بود... هوا سرد و ابری بود...
دیگه پاییز شده بود...
به زودی آسمون می غرید و شروع به باریدن میکرد... باد سردی میوزید که لرزه به تن آدم مینداخت... هنوز ظهر حول و حوش ساعت ۲ بود... ولی ابرا به قدری تیره بودن که خورشید دیده نمیشد و تصور میکردی دم غروبه...
سویول پنجره رو باز کرده بود و بیرونو نگاه میکرد... با همون لباس نازکی که تنش بود به آسمون زل زده بود... نگاهش شبیه آدمای وحشتزده بود...
تهیونگ که وارد اتاقش شد با دیدن سویول پای پنجره نگرانش شد... در اتاقو بست و به سمتش رفت...
توی اتاقش سرد شده بود...
دستشو روی شونه های سویول گذاشت و گفت: هیونگ... هوا سرده... با این لباسات مریض میشی...
سویول آروم روشو به سمت تهیونگ برگردوند... با نگاه وحشتزدش گفت: امروز یهو سرد شد... خیلی سرده...چرا؟
تهیونگ: پاییز شده هیونگ... طبیعیه...
تهیونگ آروم سویول رو به سمت تختش هدایت کرد... پنجره رو بست... همون جا پای پنجره ایستاد.. به دیوار تکیه زد و رو به سویول گفت: من هروقت خیلی ناراحت میشم میام سراغ تو... هرچی ناراحتم میکنه رو میگم... بلکه یکم سبک بشم...چون تنها کسی هستی که نه سرزنشم میکنه... نه قضاوتم میکنه....
سویول امروز عصبی بود... موقعی که تهیونگ حرف میزد سرش پایین بود و گوشه ی ناخناشو میخراشید...
تهیونگ حرفشو ادامه داد... براش مهم نبود سویول حرفاشو درک میکنه یا نه... مهم این بود که دوتا گوش شنوا داره...
تهیونگ: میدونی هیونگ... اینکه ا/ت پنج سال بچمو ازم مخفی کرده خیلی عذابم میده... یه دقیقم نمیتونم فراموشش کنم... از درد اینکه نتونستم بزرگ شدن بچمو ببینم... اولین خندشو... اولین گریشو... اولین کلمه ای که گفت... اولین باری که راه رفت...
من هیچکدومو ندیدم... فقط بخاطر ا/ت!....
سویول یه دفعه از تخت پایین اومد... گوشه ی تشکش رو بالا زد... یه مشت قرص از اونجا بیرون آورد... اونا رو توی دستش ریخت و با عجله سمت تهیونگ رفت... تهیونگ با دیدن این کار سویول متوجه شد که علت عصبی و وحشتزده بودنش اینه که قرصاشو نخورده...
شوک شد...
سویول دست تهیونگ رو گرفت و قرصا رو توی دستش ریخت...
با ترس گفت: اینا رو قایم کن... نباید بفهمن نخوردمشون... نباید... نباید...
تهیونگ آهی کشید ومکث کرد... بعد از لحظاتی گفت: باشه هیونگ... نمیفهمن...
تهیونگ با دیدن حال بد برادرش تصمیم گرفت بره با پرستارش صحبت کنه تا بگه داروهاشو نخورده...
خودش از اول غمگین بود... با دیدن وضعیت سویول حالش بدتر شد... با حالت زار و نزاری به سمت در رفت...
سویول یهو گفت:
گفتی دخترتو میاری ببینم...
تهیونگ ایستاد... روشو برگردوند سمت سویول...
-باشه... یکم حالت بهتر بشه میبینیش
سویول:بیارش ... بیارش...
تهیونگ دستشو از روی دستگیره برداشت و برگشت پیش سویول...
لبه ی تخت کنار سویول نشست... با قرصای توی دستش بازی میکرد... و گفت: هیونگ...از دیروز خیلی فک کردم... یه تصمیمی گرفتم.... میخوام بچمو از ا/ت بگیرم... نباید ببیندش... فقط اونطوری خیالم راحت میشه... اونطوری توام میتونی زیاد ببینیش... توام خوب میشی و میای خونه
همین که سویول اینا رو شنید یه دفعه انگار بهش شوک وارد شد...
از تخت پایین اومد و روی پای تهیونگ افتاد... زانو زد و پاهای تهیونگ رو محکم گرفت...
تهیونگ از این حرکت سویول ترسید.... بلند پرستار رو صدا زد... فک کرد یه چیزی مثل حمله عصبیه... که سویول پشت سر هم گفت: اینکارو نکن... مثل من میشی... توام مثل من میشی... با ا/ت کاری نکن...
تهیونگ با شنیدن اسم ا/ت متعجب شد...
-چی داری میگی هیونگ؟ چرا؟....
سویول به گریه افتاد... با حالت عصبی مانند و رعشه هایی که داشت تند تند حرفاشو میزد...
-ا/ت خیانت نکرد... کار من بود... من باعث شدم یوجین بمیره... من... من خواهرمونو کشتم...
۱۷.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.