چند پارتی: نام:"عروسک بغلی" شرط:³⁰ کامنت🤍🐰
part ¹
*****
"_:کیم تهیونگ....اینکارو نکن با نلی...دو روز دیگه بابا میشی صدایه گریه ی دخترت خوردت میکنه:)"
×:بچه بودیم...آچا رو یادته؟
همون ک عاشقش بودم!
اون دختر طبقه بالایی...
ی بار آچا صدا زد :
داداشی میای باهم بازی کنیم؟
بعد بازی بهم گفت:
توبهترین داداشی دنیایی!
دانشگاه رفتیم و گفت:
توبهترین داداشی دنیایی!
ازدواج کرد و رفت باز بهم گفت:
تو بهترین داداشی دنیایی!
وقتی که مرد زیر تابوتشو گرفتم و با خودم گفتم: اگه الان هم میتونستی
حرف بزنی بهم میگفتی:
تو بهترین داداشی دنیایی!
اما بعد که دفترچه خاطراتشو پیدا کردم و تونستم بخونمش توش نوشته بود :
"عشقم بودی و هستی تهیونگ"...باور کن کوک...من...اون دوستمه! من نلی رو اصن ب چشم دوست میبینم...من عاشق آچا بودم ک از دستش دادم...احساس میکنم اگه دوباره عاشق شم...*بغض>"
_:داوشم ضر نزن,قطعا آچا خوشحالی تو رو میخاد...بعدشم...مگه قرار نبود ب من بدبخت کمک کنی ب منشیم پارک هایون اعتراف کنم؟
×:اون اوکیه...میخای اینجا بش اعتراف کنی؟
_:آره....اینجا!
×:داوشم...کمی رمانتیک باش!مثلا ببین...میری لبه دریا ونار ساحل ی راه با گل رز درست میکنی بعد...*ی برگه از جیبش درمیاره زانو میرنه*
×:با من ازدواج میکنی ملکه قلبم؟
_:🫥
_:برو باباا..تو ک لالایی بلدی چرا خابت نمیبره...برو ب نلی جونت برس...بعدشم...عشق ی حس خالصانه هس "من میخام خودمو بش بدم" نه این چرت پرتا رو بش کادو بدم!
×:یعنی حلقه بی حلقه!؟
_:نه هویج حلقه هم خریدم...
×:اوک عصیصم...
*شب_ساعت:¹¹*
"هایون":
بالاخره این ساعت کاری فاکی تموم شد...
اعصابتم خورد بود چون این دختره ک حدید اونده ب عنوان "مدل" خیلی ب رئیس میچسبه...
وسایلمو داشتم جمع میکردم ک رئیس از اتاقش اومد بیرون...چرا دکمه هایه پیرهنش بازهه...البته فقط دو تا دکمه هس...کت بنفش,سرمه ایش دستش بود و دو تا از دکمه هایه پیدهن سفیدش از بالا باز بود..شلوارجذب و تنگه سرمه ایش,رون هاشو نشون میداد...با ی کفش مشکیه...
با خودم گفتم الان ضایعس دارم بش نگاه میکنم پس دوباره مشغول جمع کردن وسایلم شدم...
کیفشو انداخت رو صندلی هایه شرکت و درحالی ک آستیناشو بالا میزد اومد سمتم...
_:میتونم وقتو بگیرم؟*دستاش تو جیبشه>
+:البته!
اوند نزدیکم و کمرمو گرفت و گذاشت رو میز...
+:هی...چیکار میکنی؟
صورتشو آورد تزدیک صورتم ک ضربان قلبم بالا رفت...
"_:قشنگ ترین توصیفی که راجبت میتونم بکنم اینه که تو برام مثلِ آهنگی هستی که هر وقت بهش گوش میدم حالم خوب میشه، مثلِ میوه های خوشمزهی تابستون، مثلِ شب بیداری از ذوق مسافرت فردا، مثلِ هیجان اولین قرار با یه آدم مهم، مثلِ قشنگیه لباسای رنگی رنگی، مثلِ یه نوشیدنی خنک وسط گرمای تابستون، مثلِ یه حس تر و تازهی رسیدن به هدف؛ مثل چیزی که هیچوقت نداشتی,من...عاشقتم جئون هایون:)"
*****
"_:کیم تهیونگ....اینکارو نکن با نلی...دو روز دیگه بابا میشی صدایه گریه ی دخترت خوردت میکنه:)"
×:بچه بودیم...آچا رو یادته؟
همون ک عاشقش بودم!
اون دختر طبقه بالایی...
ی بار آچا صدا زد :
داداشی میای باهم بازی کنیم؟
بعد بازی بهم گفت:
توبهترین داداشی دنیایی!
دانشگاه رفتیم و گفت:
توبهترین داداشی دنیایی!
ازدواج کرد و رفت باز بهم گفت:
تو بهترین داداشی دنیایی!
وقتی که مرد زیر تابوتشو گرفتم و با خودم گفتم: اگه الان هم میتونستی
حرف بزنی بهم میگفتی:
تو بهترین داداشی دنیایی!
اما بعد که دفترچه خاطراتشو پیدا کردم و تونستم بخونمش توش نوشته بود :
"عشقم بودی و هستی تهیونگ"...باور کن کوک...من...اون دوستمه! من نلی رو اصن ب چشم دوست میبینم...من عاشق آچا بودم ک از دستش دادم...احساس میکنم اگه دوباره عاشق شم...*بغض>"
_:داوشم ضر نزن,قطعا آچا خوشحالی تو رو میخاد...بعدشم...مگه قرار نبود ب من بدبخت کمک کنی ب منشیم پارک هایون اعتراف کنم؟
×:اون اوکیه...میخای اینجا بش اعتراف کنی؟
_:آره....اینجا!
×:داوشم...کمی رمانتیک باش!مثلا ببین...میری لبه دریا ونار ساحل ی راه با گل رز درست میکنی بعد...*ی برگه از جیبش درمیاره زانو میرنه*
×:با من ازدواج میکنی ملکه قلبم؟
_:🫥
_:برو باباا..تو ک لالایی بلدی چرا خابت نمیبره...برو ب نلی جونت برس...بعدشم...عشق ی حس خالصانه هس "من میخام خودمو بش بدم" نه این چرت پرتا رو بش کادو بدم!
×:یعنی حلقه بی حلقه!؟
_:نه هویج حلقه هم خریدم...
×:اوک عصیصم...
*شب_ساعت:¹¹*
"هایون":
بالاخره این ساعت کاری فاکی تموم شد...
اعصابتم خورد بود چون این دختره ک حدید اونده ب عنوان "مدل" خیلی ب رئیس میچسبه...
وسایلمو داشتم جمع میکردم ک رئیس از اتاقش اومد بیرون...چرا دکمه هایه پیرهنش بازهه...البته فقط دو تا دکمه هس...کت بنفش,سرمه ایش دستش بود و دو تا از دکمه هایه پیدهن سفیدش از بالا باز بود..شلوارجذب و تنگه سرمه ایش,رون هاشو نشون میداد...با ی کفش مشکیه...
با خودم گفتم الان ضایعس دارم بش نگاه میکنم پس دوباره مشغول جمع کردن وسایلم شدم...
کیفشو انداخت رو صندلی هایه شرکت و درحالی ک آستیناشو بالا میزد اومد سمتم...
_:میتونم وقتو بگیرم؟*دستاش تو جیبشه>
+:البته!
اوند نزدیکم و کمرمو گرفت و گذاشت رو میز...
+:هی...چیکار میکنی؟
صورتشو آورد تزدیک صورتم ک ضربان قلبم بالا رفت...
"_:قشنگ ترین توصیفی که راجبت میتونم بکنم اینه که تو برام مثلِ آهنگی هستی که هر وقت بهش گوش میدم حالم خوب میشه، مثلِ میوه های خوشمزهی تابستون، مثلِ شب بیداری از ذوق مسافرت فردا، مثلِ هیجان اولین قرار با یه آدم مهم، مثلِ قشنگیه لباسای رنگی رنگی، مثلِ یه نوشیدنی خنک وسط گرمای تابستون، مثلِ یه حس تر و تازهی رسیدن به هدف؛ مثل چیزی که هیچوقت نداشتی,من...عاشقتم جئون هایون:)"
۳۶.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.