چرخُ فلک پارت آخر
گلی خانم بغلم کرد....نه من این رو نمیخوام..کسی که باید بغلم کنه خودش روی تخت خوابیده
کسی که منبع آرامش منه با مرگ و زندگی داره دست و پا میزنه
به جسم کوچکي که زیر اون محفظه ی شیشه ای تند تند قفسه ی سینش بالا پایین میشد چشم دوختم
بعد از اینکه یه دل سیر دیدمش و از سلامتیش خیالم راحت شد رفتم به دیدن جونگ کوک
ظهر شده بود..اگه تا شب...
به زور و التماس اجازه دادن اون لباس مخصوص ابی رنگ رو بپوشم و برم داخل اتاق به دیدنش
لوله ای تو دهنش بود
کپسول اکسیژن ، سرم و دستگاهی که ضربان قلب و سطح هوشیاریش رو نشون میداد
سرش باند پیچی بود و پای چپش هم داخل گچ.
دستمو روی دست سردش گذاشتم
_همه توی اون محله ازت حساب میبرن....چون با معرفتی...چون مردی..چون زیر حرفت نمیزنی....پس حق نداری زیر قولت بزنی....مگه همیشه تو گوشم نمیخوندی که تا ابد مال توهم...مگه قول ندادی همیشه پیشمی؟؟.....پاشو..پاشو ببین پسرت به دنیا اومده
بغض و گریه اجازه نمیداد درست حرف بزنم:
_ما هنوز براش اسم انتخاب نکردیماااا
سرمو روی دستش گذاشتم و آهنگی که تو ذهنم اومد رو زمزمه کردم:
_برگرد...عاشق ترین همدم...آخر چگونه از خیالت بگذرم....برگرد و غمگینم نکن
شب ها...ای آخرین رویا...من بی تو از رویای خود تنها ترم.....تنها تر از اینم نکن
مرا ببین ای که بی تو منم ، بی تو میکشنم
بی من مرو به سفر...از گریه ام مگذر
هق هق بلندم رو سر دادم
سرمو بلند کردم و رو به خدا التماس کردم:
_هوامو داشته باش..مگه تو خدا نیستییییی...مگه نمیگن مهر خدا همیشگی است؟؟...یه مهری هم نصیب من کن...میدونی چقدر تنهام...میدونی چقدر شکسته ام...من بهت ایمان دارم...تو بخوای هر کاری میشه
چند دقیقه بعد که آروم شدم از اونجا رفتم بیرون
پرستاری نوزاد کوچیکم رو لای پتوی سفيد رنگی به دستم داد
آروم و ناز خوابیده بود
یهو گلی خانم به چشمای اشکی درو باز کرد:
_بهوش اومد..بهوش اومد
میشه گفت تا اتاقش پرواز کردم
پشت شیشه ایستادم وقتی دکتر ها معاینش کردن از اتاق خارج شدن
ننه گلاب و گلی خانم بيرون موندن فقط من و پسر کوچولوم رفتیم تو
چشمای جونگ کوک از دیدنش درخشید
مصمم لب زدم:
_خدا هم تورو بهم برگردوند و هم این بچه رو....حالا من میخوام هر دوتون رو باهم داشته باشم....میخوام باهم بزرگش کنیم...باهم راه رفتن یادش بدیم...سه تایی بریم بگردیم...بریم شهربازی...سوار چرخ فلک بشیم و تا آخر دنیا بچرخیم و بچرخیم و...بچرخیم.
پایان
23:47
1400/12/8
Written by N.Z.
کسی که منبع آرامش منه با مرگ و زندگی داره دست و پا میزنه
به جسم کوچکي که زیر اون محفظه ی شیشه ای تند تند قفسه ی سینش بالا پایین میشد چشم دوختم
بعد از اینکه یه دل سیر دیدمش و از سلامتیش خیالم راحت شد رفتم به دیدن جونگ کوک
ظهر شده بود..اگه تا شب...
به زور و التماس اجازه دادن اون لباس مخصوص ابی رنگ رو بپوشم و برم داخل اتاق به دیدنش
لوله ای تو دهنش بود
کپسول اکسیژن ، سرم و دستگاهی که ضربان قلب و سطح هوشیاریش رو نشون میداد
سرش باند پیچی بود و پای چپش هم داخل گچ.
دستمو روی دست سردش گذاشتم
_همه توی اون محله ازت حساب میبرن....چون با معرفتی...چون مردی..چون زیر حرفت نمیزنی....پس حق نداری زیر قولت بزنی....مگه همیشه تو گوشم نمیخوندی که تا ابد مال توهم...مگه قول ندادی همیشه پیشمی؟؟.....پاشو..پاشو ببین پسرت به دنیا اومده
بغض و گریه اجازه نمیداد درست حرف بزنم:
_ما هنوز براش اسم انتخاب نکردیماااا
سرمو روی دستش گذاشتم و آهنگی که تو ذهنم اومد رو زمزمه کردم:
_برگرد...عاشق ترین همدم...آخر چگونه از خیالت بگذرم....برگرد و غمگینم نکن
شب ها...ای آخرین رویا...من بی تو از رویای خود تنها ترم.....تنها تر از اینم نکن
مرا ببین ای که بی تو منم ، بی تو میکشنم
بی من مرو به سفر...از گریه ام مگذر
هق هق بلندم رو سر دادم
سرمو بلند کردم و رو به خدا التماس کردم:
_هوامو داشته باش..مگه تو خدا نیستییییی...مگه نمیگن مهر خدا همیشگی است؟؟...یه مهری هم نصیب من کن...میدونی چقدر تنهام...میدونی چقدر شکسته ام...من بهت ایمان دارم...تو بخوای هر کاری میشه
چند دقیقه بعد که آروم شدم از اونجا رفتم بیرون
پرستاری نوزاد کوچیکم رو لای پتوی سفيد رنگی به دستم داد
آروم و ناز خوابیده بود
یهو گلی خانم به چشمای اشکی درو باز کرد:
_بهوش اومد..بهوش اومد
میشه گفت تا اتاقش پرواز کردم
پشت شیشه ایستادم وقتی دکتر ها معاینش کردن از اتاق خارج شدن
ننه گلاب و گلی خانم بيرون موندن فقط من و پسر کوچولوم رفتیم تو
چشمای جونگ کوک از دیدنش درخشید
مصمم لب زدم:
_خدا هم تورو بهم برگردوند و هم این بچه رو....حالا من میخوام هر دوتون رو باهم داشته باشم....میخوام باهم بزرگش کنیم...باهم راه رفتن یادش بدیم...سه تایی بریم بگردیم...بریم شهربازی...سوار چرخ فلک بشیم و تا آخر دنیا بچرخیم و بچرخیم و...بچرخیم.
پایان
23:47
1400/12/8
Written by N.Z.
۴۱.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.