"دژاوو"
"دژاوو"
part:7
ویو ا.ت
من کسی رو تو این دنیا نداشتم که عاشقش باشم یا هیچ دوست و خانواده ای نداشتم که نگرانم بشن پس این که حقیقت رو بدونم مهم تره
ا.ت:می خوام حقیقت رو بدونم
تهیونگ:خب بیا این ورد رو بخون ولی اول....مطمئنی؟
ا.ت:اره مطمئنم...کو اون وردی که میگی
رفت از لای کتاب هایی که تو قفس بودن وردی ورداشت
و داد به من
تهیونگ:با صدای آروم بخونش
رو برگه نوشته بود
ارباب مرگ به سوی ام بیا و من رو با خودت ببر"
ا.ت:ارباب مرگ به سوی ام بیا و من رو با خودت ببر(آروم)
کم کم پاهام به رنگ آبی در اومد و این رنگ آبی تا بالای سرم ادامه داشت
تهیونگ:خب الان تو یه روحه خاصی
ا.ت:چرا چون روح ها رو میتونستم ببینم روح ارزشمندی شدم
تهیونگ:نه برای مقامی که تو زندگی قبلیت داشتی
ا.ت:مگه من..چه مقامی داشتم
تهیونگ:بهت میگم ولی قبلش..نمی خوای جسم ات رو ببینی
ا.ت:چرا میخوام بینم
ته:با من بیا
دستم رو گرفت و رفتیم طبقه پایین
که با یه همهمه مواجه شدیم
بچه ها وحشت کرده بودن و به جسم من نگاه میکردن
یهو استاد مِی هم اومد و شوکه شد
استاد مِی:ا.ت(بلند)
استاد مِی کم کم به گریه افتاده بود
نمیدونستم اینقدر منو دوست داره
تهیونگ:نگران نباش.بهت قول میدم تو این زندگی بیشتر بهت خوش میگذره
ا.ت:امیدوارم خب کی برام توضیح میدی
تهیونگ:بیا بریم کتابخونه
ا.ت:بریم
پادشاه در رو وا کرد و رفتم داخل کتابخانه
خیلی باشکوه و زیبا بود
احساس خیلی خوبی به این قصر داشتم
تهیونگ:بشین رو این صندلی
نشستم
ادامه دارد..
شرط
لایک:۲۲
part:7
ویو ا.ت
من کسی رو تو این دنیا نداشتم که عاشقش باشم یا هیچ دوست و خانواده ای نداشتم که نگرانم بشن پس این که حقیقت رو بدونم مهم تره
ا.ت:می خوام حقیقت رو بدونم
تهیونگ:خب بیا این ورد رو بخون ولی اول....مطمئنی؟
ا.ت:اره مطمئنم...کو اون وردی که میگی
رفت از لای کتاب هایی که تو قفس بودن وردی ورداشت
و داد به من
تهیونگ:با صدای آروم بخونش
رو برگه نوشته بود
ارباب مرگ به سوی ام بیا و من رو با خودت ببر"
ا.ت:ارباب مرگ به سوی ام بیا و من رو با خودت ببر(آروم)
کم کم پاهام به رنگ آبی در اومد و این رنگ آبی تا بالای سرم ادامه داشت
تهیونگ:خب الان تو یه روحه خاصی
ا.ت:چرا چون روح ها رو میتونستم ببینم روح ارزشمندی شدم
تهیونگ:نه برای مقامی که تو زندگی قبلیت داشتی
ا.ت:مگه من..چه مقامی داشتم
تهیونگ:بهت میگم ولی قبلش..نمی خوای جسم ات رو ببینی
ا.ت:چرا میخوام بینم
ته:با من بیا
دستم رو گرفت و رفتیم طبقه پایین
که با یه همهمه مواجه شدیم
بچه ها وحشت کرده بودن و به جسم من نگاه میکردن
یهو استاد مِی هم اومد و شوکه شد
استاد مِی:ا.ت(بلند)
استاد مِی کم کم به گریه افتاده بود
نمیدونستم اینقدر منو دوست داره
تهیونگ:نگران نباش.بهت قول میدم تو این زندگی بیشتر بهت خوش میگذره
ا.ت:امیدوارم خب کی برام توضیح میدی
تهیونگ:بیا بریم کتابخونه
ا.ت:بریم
پادشاه در رو وا کرد و رفتم داخل کتابخانه
خیلی باشکوه و زیبا بود
احساس خیلی خوبی به این قصر داشتم
تهیونگ:بشین رو این صندلی
نشستم
ادامه دارد..
شرط
لایک:۲۲
۷.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.