جرعت و حقیقت ... part 25
فردا صبح ساعت ۵
همه در خواب نازشون بودن و دو نفر خوابشون از بقیع ناز تر
به راحتی رو تخت خوابیده بودن و یونا که خودشو در آغوش کوک حسابی جا کرده بود و خوابیده بود ...
کوک هم اونو سفت در آغوش گرفته بود جوری که هر کسی ندونه میگه می خوان یونا را بدزدن
همه ی خدمه برای درست کردن صبحانه بیدار شده بودن و کارشونو میکرد
که ناگهان همه با صدای جیغ از خواب پریدن و خدمت کار ها هم از کارشون دست کشیدن صدای چی می تونست باشه ...
چند دقیقه قبل
کارن که زود تر از همه بلند شده بود و کاراشو کرده بود یه لباس یکم باز و یه آرایش به شدت زیاد کرد و از اتاقش اومد بیرون
به سمت اتاق کوک رفت هر چقدر گشت کوکو اونجا پیدا نکرد ...
پس به فکرش زد بره یونا را اذیت کنه ... همین که در اتاق یونا را باز کرد با صحنه ای که دید یه جیغ فرا بنفش کشید و افتاد رو زمین
همه وحشت زده از خواب بیدار شدن و رفتن سمت صدا با دیدن کارن جلوی اون اتاق سریع یه نکاه به اتاق انداختن کوک و یونا هم سریع بلند شدن و سمت کارن رفتن
کارن که اشکاش راه افتاده بود و زبونش گرفته بود فقط بلند شد و دوید سمت اتاقش
عنه ی کوک : دخترم چش شدهههه ... شما دو تا اون تو چیکار میکردین ؟ ... چی کارش کردینننن * گریه و نگران
مادربزرگ کوک که فهمیده بود چخبره گفت
مادربزرگ کوک : هیچی نیس حتما فشارش افتاده برو سراغ دخترت
اینو گفت و رفت طبقه ی پایین یکم که گذشت و کارن اومد پایین همه چی عادی شد
صبحانه که چیده شد مشغول خوردن بودن که کوک گفت
کوک : منو یونا امروز و فردا و پس فردا نمیام خونه نگرانمون نشید * در هین خوردن گفت
کارن : چرا ؟ کجا ؟ می خواید برید ؟ منم باهاتون میام * جدی و یکم حالش بده
یونا : جای خاصی نمیریم ... اونجا نمیزارن تو بیای
کارن : چرا ؟ ...
یونا : ...
یونا می خواست جواب بده که عمه ی کوک گفت
عمه ی کوک : می خواید برید چه گوهی بخورید ها ؟ * عصبی
کوک : اروم باشید فقط می خوایم بریم اردوی مدرسه
عمه ی کوک می خواست چیزی بگه که مادربزرگ پرید وسط شاید چون نمی خواست دعوا درست بشه و بحث ادامه پیدا کنه
مادربزرگ کوک : موفق باشید
کوک : مرسییی مامان بزرگگگ * لبخند و خوشحال
لایک : ۱۹
کامنت : ۱۰
همه در خواب نازشون بودن و دو نفر خوابشون از بقیع ناز تر
به راحتی رو تخت خوابیده بودن و یونا که خودشو در آغوش کوک حسابی جا کرده بود و خوابیده بود ...
کوک هم اونو سفت در آغوش گرفته بود جوری که هر کسی ندونه میگه می خوان یونا را بدزدن
همه ی خدمه برای درست کردن صبحانه بیدار شده بودن و کارشونو میکرد
که ناگهان همه با صدای جیغ از خواب پریدن و خدمت کار ها هم از کارشون دست کشیدن صدای چی می تونست باشه ...
چند دقیقه قبل
کارن که زود تر از همه بلند شده بود و کاراشو کرده بود یه لباس یکم باز و یه آرایش به شدت زیاد کرد و از اتاقش اومد بیرون
به سمت اتاق کوک رفت هر چقدر گشت کوکو اونجا پیدا نکرد ...
پس به فکرش زد بره یونا را اذیت کنه ... همین که در اتاق یونا را باز کرد با صحنه ای که دید یه جیغ فرا بنفش کشید و افتاد رو زمین
همه وحشت زده از خواب بیدار شدن و رفتن سمت صدا با دیدن کارن جلوی اون اتاق سریع یه نکاه به اتاق انداختن کوک و یونا هم سریع بلند شدن و سمت کارن رفتن
کارن که اشکاش راه افتاده بود و زبونش گرفته بود فقط بلند شد و دوید سمت اتاقش
عنه ی کوک : دخترم چش شدهههه ... شما دو تا اون تو چیکار میکردین ؟ ... چی کارش کردینننن * گریه و نگران
مادربزرگ کوک که فهمیده بود چخبره گفت
مادربزرگ کوک : هیچی نیس حتما فشارش افتاده برو سراغ دخترت
اینو گفت و رفت طبقه ی پایین یکم که گذشت و کارن اومد پایین همه چی عادی شد
صبحانه که چیده شد مشغول خوردن بودن که کوک گفت
کوک : منو یونا امروز و فردا و پس فردا نمیام خونه نگرانمون نشید * در هین خوردن گفت
کارن : چرا ؟ کجا ؟ می خواید برید ؟ منم باهاتون میام * جدی و یکم حالش بده
یونا : جای خاصی نمیریم ... اونجا نمیزارن تو بیای
کارن : چرا ؟ ...
یونا : ...
یونا می خواست جواب بده که عمه ی کوک گفت
عمه ی کوک : می خواید برید چه گوهی بخورید ها ؟ * عصبی
کوک : اروم باشید فقط می خوایم بریم اردوی مدرسه
عمه ی کوک می خواست چیزی بگه که مادربزرگ پرید وسط شاید چون نمی خواست دعوا درست بشه و بحث ادامه پیدا کنه
مادربزرگ کوک : موفق باشید
کوک : مرسییی مامان بزرگگگ * لبخند و خوشحال
لایک : ۱۹
کامنت : ۱۰
۱۵.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.