رمان می گل فصل(10)
رمان می گل فصل(10)
رمان می گل(10)
شهروز با قدمهای بلند به سمت برکه ای که کمی اونور تر بود میرفت...می گل فریاد میزد:ولم کن...شهروز...توروخدا....شهروز.. ...کمک...نامردا.....دخترا داره یارتون و میبره میندازه تو برکه!!!خیلی بی معرفتید..بابا یه حرکتی....
شهروز:بازیه دیگه...اینقدر دست و پا نزن نمیتونی در بری...
پسرها شروع کرده بودن به تشویق شهروز
پسرها:ایول...ایول...بندازش تو اب....بندازیش ما بردیم...
می گل:نخیر...شهروز جزو بازی نبود...قبول نیست!!!ولم کن....
دخترها که دیدن یارشون داره از دست میره به سمت شهروز حمله ور شدن...دیگه کار ازکار گذشته بود..پسر با صلابت و جدیه باشگاه وارد بازی شده بود....اما خیلی دیر جنبیدن وقتی رسیدن که می گل بین زمین و اب معلق بود...اما سپیده که از همه دخترها درشت تر و هیکلی تر بود با یه حرکت شهروز رو که هنوز تعادلش و کامل بعد از پرت کردن می گل به دست نیاورده بود هول داد تو اب!!!
شهروز به محضی که از زیر اب بیرون اومد دنبال می گل گشت..میدونست شنا بلده اما باز نگرانش بود..می گل داشت وسط اب دست و پا میزد و به سمت کنار دریاچه میومد...اما لباسهاش سنگین شده بود و خسته اش کرده بود.
شهروز:خوبی؟؟؟
می گل دستش و دراز کرد:خسته شدم
شهروز به سمتش رفت و دستش و گرفت و کشیدتش سمت خودش...وقتی به هم رسیدن می گل دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد..و پاهاش رو هم دور کمرش....با این کار تو چشمهای شهروز خیره شد..میدونست شهروز این پوزیشن و دوست داره!!!
شهروز هم نگاه معنی داری بهش کرد....بعد اروم به سمت خشکی حرکت کرد و دولا شد و در گوش میگل گفت:همه دارن نگاه میکنن...خواهش میکنم!!!
می گل پاهاش و از دور شهروز باز کرد و زمین گذاشت...دیگه پاشون به زمین میرسید..از اب اومدن بیرون..مثل موش آب کشیده شده بودن!!!
پسرها:باختید دیگه!!
می گل:یار شما هم افتاد تو اب که!!!
صدرا:شهروز بازی نبود
می گل:پس ما هم نباختیم چون قرار بود اگر از بازیکنها کسی و تو اب بندازه طرف مقابل ببازه!!!شهروز که بازی نبود...بعدم قرار بود شوخی جیم نداشته باشیم...
خاطره:آخه برای شما شرعی بود مشکل به خطر افتادن اسلام و نداشت!!!
شهروز:دعوا نکنید بابا..خودم به همتون شام میدم!!!!
کیارش:نه...نمیشه...هر کی باخته...
دخترها همه با هم داد زدن:شما هم باختید دیگه....
شهروز:خیلی خب...من و می گل دو تایی به همتون شام میدیم..خوبه؟؟؟
همه همدیگه رو یه نگاهی کردن و هورای بلندی کشیدن!!!!
بعد از این قرار بازی تموم شد!!!هر کس یه گوشه ای ولو شد زیر افتاب تا خشک بشه..فقط شهروز بود که با همون لباسهای خیس رفت توی کافی شاپ نشست..
پدر خاطره:برو تو آفتاب پسر اینجا کولر روشنه سرما میخوری!!!
-نه..خوبه....الان میرم لباس عوض میکنم...صحبتهای نیمه کارشون و تموم کردن..شهروز مبایلش و که تحویل کافی شاپ کار داده بود تحویل گرفت و رفت بیرون تا به می گل بگه برن لباس عوض کنن و برن خونه تا شب که یه جا قرار بزارن و شام همه رو مهمون کنن!!!
از در که رفت بیرون می گل و دید که با چند تا از دخترها نشستن و میگن و میخندن!!!
-می گل!!!
-جانم؟
*جونت بی بلا عزیزم.
-بدو بریم
یهو همه با هم داد زدن:کجا؟؟؟شام چی؟؟
شهروز:شام همه رستوران(....)ساعت 9 و نیم منتظرتونیم!!
می گل با همه خدا حافظی کرد...بین راه به شهروز که به سمت ماشین میرفت رسید...دستش و جلو برد دست شهروز و گفت..شهروز هم دستش و فشرد!
-ناراحت شدی شهروز؟
-از چی گ...؟؟
اما گلم آخرش و خورد....نباید باز رابطه رو از سر میگرفت...باید می گل و سرد میکرد!!!
-از اینکه خیست کردم!!!
-نه...خیلی هم خوش گذشت....
-به منم همینطور..دلم تنگ شده بود اینقدر بهت نزدیک بشم!!!دلم تنگ شده برای اینکه وقتی میبینمت دلم تاب تاب کنه که بیش از حد بهم نزدیک نشی..دلم تنگ شده برای جانم گفتنهات...دلم تنگ شده برای مهربونیات.....!!!تو چته شهروز؟
شهروز خواست دستش و بزار پشت کمر می گل که عطسه بهش اجازه نداد!!!1
حالا به ماشین رسیده بودن....شهروز دستش و از جلوی دهانش برداشت و گفت:دیدی صبر اومد...
-تو که خرافاتی نبودی!!!!
-بزار برم لباس عوض کنم..با اینها یخ کردم!!!
از تو ساکی که توی صندوق بود گرمکن و تیشرتی برداشت و رفت تو اتاقکی لباسهاش و عوض کرد و اومد بیرون...
شهروز-تو خشک شدی؟
-بله....من تو آفتاب نشسته بودم...!!!
هر دو سوار شدن...
-شهروز....
-بله؟
-بگو جانم!!!
-می گل...عزیز من...من شرایطی برام پیش اومده که نمیتونم ازدواج کنم.....پس نمیخوام تو رو با حرفهام به سمت خودم بکشونم وقتی سرانجامی نداره....تو دختری هستی که میتونی زندگی خوبی داشته باشی!!!من نمیخوام با احساساتت بازی کنم...بد میکنم؟
-من دلیلش و میخوام!!!چه شرایطی؟
-نمیتونم برات بگم عزیزم....
-شهروز تو بحث ازدواج و پیش کشیدی...من بهش فکر کردم..قبل از اون ب
رمان می گل(10)
شهروز با قدمهای بلند به سمت برکه ای که کمی اونور تر بود میرفت...می گل فریاد میزد:ولم کن...شهروز...توروخدا....شهروز.. ...کمک...نامردا.....دخترا داره یارتون و میبره میندازه تو برکه!!!خیلی بی معرفتید..بابا یه حرکتی....
شهروز:بازیه دیگه...اینقدر دست و پا نزن نمیتونی در بری...
پسرها شروع کرده بودن به تشویق شهروز
پسرها:ایول...ایول...بندازش تو اب....بندازیش ما بردیم...
می گل:نخیر...شهروز جزو بازی نبود...قبول نیست!!!ولم کن....
دخترها که دیدن یارشون داره از دست میره به سمت شهروز حمله ور شدن...دیگه کار ازکار گذشته بود..پسر با صلابت و جدیه باشگاه وارد بازی شده بود....اما خیلی دیر جنبیدن وقتی رسیدن که می گل بین زمین و اب معلق بود...اما سپیده که از همه دخترها درشت تر و هیکلی تر بود با یه حرکت شهروز رو که هنوز تعادلش و کامل بعد از پرت کردن می گل به دست نیاورده بود هول داد تو اب!!!
شهروز به محضی که از زیر اب بیرون اومد دنبال می گل گشت..میدونست شنا بلده اما باز نگرانش بود..می گل داشت وسط اب دست و پا میزد و به سمت کنار دریاچه میومد...اما لباسهاش سنگین شده بود و خسته اش کرده بود.
شهروز:خوبی؟؟؟
می گل دستش و دراز کرد:خسته شدم
شهروز به سمتش رفت و دستش و گرفت و کشیدتش سمت خودش...وقتی به هم رسیدن می گل دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد..و پاهاش رو هم دور کمرش....با این کار تو چشمهای شهروز خیره شد..میدونست شهروز این پوزیشن و دوست داره!!!
شهروز هم نگاه معنی داری بهش کرد....بعد اروم به سمت خشکی حرکت کرد و دولا شد و در گوش میگل گفت:همه دارن نگاه میکنن...خواهش میکنم!!!
می گل پاهاش و از دور شهروز باز کرد و زمین گذاشت...دیگه پاشون به زمین میرسید..از اب اومدن بیرون..مثل موش آب کشیده شده بودن!!!
پسرها:باختید دیگه!!
می گل:یار شما هم افتاد تو اب که!!!
صدرا:شهروز بازی نبود
می گل:پس ما هم نباختیم چون قرار بود اگر از بازیکنها کسی و تو اب بندازه طرف مقابل ببازه!!!شهروز که بازی نبود...بعدم قرار بود شوخی جیم نداشته باشیم...
خاطره:آخه برای شما شرعی بود مشکل به خطر افتادن اسلام و نداشت!!!
شهروز:دعوا نکنید بابا..خودم به همتون شام میدم!!!!
کیارش:نه...نمیشه...هر کی باخته...
دخترها همه با هم داد زدن:شما هم باختید دیگه....
شهروز:خیلی خب...من و می گل دو تایی به همتون شام میدیم..خوبه؟؟؟
همه همدیگه رو یه نگاهی کردن و هورای بلندی کشیدن!!!!
بعد از این قرار بازی تموم شد!!!هر کس یه گوشه ای ولو شد زیر افتاب تا خشک بشه..فقط شهروز بود که با همون لباسهای خیس رفت توی کافی شاپ نشست..
پدر خاطره:برو تو آفتاب پسر اینجا کولر روشنه سرما میخوری!!!
-نه..خوبه....الان میرم لباس عوض میکنم...صحبتهای نیمه کارشون و تموم کردن..شهروز مبایلش و که تحویل کافی شاپ کار داده بود تحویل گرفت و رفت بیرون تا به می گل بگه برن لباس عوض کنن و برن خونه تا شب که یه جا قرار بزارن و شام همه رو مهمون کنن!!!
از در که رفت بیرون می گل و دید که با چند تا از دخترها نشستن و میگن و میخندن!!!
-می گل!!!
-جانم؟
*جونت بی بلا عزیزم.
-بدو بریم
یهو همه با هم داد زدن:کجا؟؟؟شام چی؟؟
شهروز:شام همه رستوران(....)ساعت 9 و نیم منتظرتونیم!!
می گل با همه خدا حافظی کرد...بین راه به شهروز که به سمت ماشین میرفت رسید...دستش و جلو برد دست شهروز و گفت..شهروز هم دستش و فشرد!
-ناراحت شدی شهروز؟
-از چی گ...؟؟
اما گلم آخرش و خورد....نباید باز رابطه رو از سر میگرفت...باید می گل و سرد میکرد!!!
-از اینکه خیست کردم!!!
-نه...خیلی هم خوش گذشت....
-به منم همینطور..دلم تنگ شده بود اینقدر بهت نزدیک بشم!!!دلم تنگ شده برای اینکه وقتی میبینمت دلم تاب تاب کنه که بیش از حد بهم نزدیک نشی..دلم تنگ شده برای جانم گفتنهات...دلم تنگ شده برای مهربونیات.....!!!تو چته شهروز؟
شهروز خواست دستش و بزار پشت کمر می گل که عطسه بهش اجازه نداد!!!1
حالا به ماشین رسیده بودن....شهروز دستش و از جلوی دهانش برداشت و گفت:دیدی صبر اومد...
-تو که خرافاتی نبودی!!!!
-بزار برم لباس عوض کنم..با اینها یخ کردم!!!
از تو ساکی که توی صندوق بود گرمکن و تیشرتی برداشت و رفت تو اتاقکی لباسهاش و عوض کرد و اومد بیرون...
شهروز-تو خشک شدی؟
-بله....من تو آفتاب نشسته بودم...!!!
هر دو سوار شدن...
-شهروز....
-بله؟
-بگو جانم!!!
-می گل...عزیز من...من شرایطی برام پیش اومده که نمیتونم ازدواج کنم.....پس نمیخوام تو رو با حرفهام به سمت خودم بکشونم وقتی سرانجامی نداره....تو دختری هستی که میتونی زندگی خوبی داشته باشی!!!من نمیخوام با احساساتت بازی کنم...بد میکنم؟
-من دلیلش و میخوام!!!چه شرایطی؟
-نمیتونم برات بگم عزیزم....
-شهروز تو بحث ازدواج و پیش کشیدی...من بهش فکر کردم..قبل از اون ب
۲۶۳.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.