Sweet Dream...✨🌚🌧️
Sweet Dream...✨🌚🌧️
Part⁹🥂🪷
به هر حال جونگکوک تنها کسی بود که از گذشتش باقی مونده بود و با تمام تلخ بودنش، هیچوقت توسطش ترک نشده بود و همیشه اون رو کنار خودش و پسرش داشت...
نفهمید کی پلکهاش گرم شد و حتی متوجهی خیسی چشمهای مرد اون ور خط نشد..
جونگکوک همیشه دیگران رو آروم میکرد اما هیچکس نبود که دردِ اون رو آروم کنه وهنگام ترسهاش بهش زنگ بزنه و با صحبت کردن دعوت به آرامشش بکنه...
جونگکوک نمونهی یه آدم تنها و عاشق بود؛ عاشق مردی که خودش رو مرکزِ همه چیز میدید..
بعد از قطع شدن تماس، جونگکوک با دردِ قلبی که بیشتر شده بود به سقف سفید اتاقش زل زد...
"همه چیز مثل یه تراژدی پیش میرفت و شاید آخر این قصه؛ جونگکوک از عشق دیرینش به تنهایی میمرد..! بدون اینکه فرصت اعتراف یا لمس اون مرد رو داشته باشه..."
_دردِ قلبم در برابر اینکه هیچوقت نمیتونم کاری کنم که من رو به چشم دیگهای ببینی هیچی نیست..
باران با شدت بیشتری میبارید و با اینکه نزدیک صبح بود اما هنوز هم هوا به طرز دلنشینی تاریک بود و جونگکوک امید داشت که هیچوقت هوا روشن نشه، چون با روشن شدن هوا باید دوباره نقاب میزد و هیچچیز به اندازهی تظاهر و وانمود به لبخند زدن در حالیکه از درون داری گریه میکنی، حالش رو بهم نمیزد...
_این رویای شیرینی که تهش تو مال منی، تنها دلیلیه که تمام این سالها دوام آوردم..
پلکهاش رو بست و سعی کرد به این فکر نکنه که اگه امشب اونجا بود، شاید با رعد و برقی که زده بود، فرصت در آغوش گرفتن اون مرد و پیدا میکرد و میتونست تا زمانی که هوا روشن بشه به صورت بینقصش در حالیکه چشمهاش رو بسته خیره بشه...
"درست مثل یک رویای آبی.."
____________________________________________________
عشق میتونه آسیب بزنه، فرقی نمیکنه چهقدر تلاش کنی، آخر مسیر اونی که عاشقتره بازندست...
بارها این جمله رو خونده بود و لبخند تلخی زده بود؛ اما هیچوقت نتونست درکش کنه..! چون این جمله زمانی مورد استفاده قرار میگرفت که دو طرف داخل یک رابطه باشن ولی جونگکوک حتی فرصت گفتنش رو نداشت، نه اینکه نخواد...! نمیتونست به چشمهای بیرحم و سرد اون مرد زل بزنه و از عشق بگه..! برای همین تمام این سالها حسرت قلبش رو نادیده گرفته بود و منتظر بود که یک روزی جایی تمومش کنه...
دستی به گلبرگهای خشک شدهی رزهای آبی کشید و سعی کرد روی متنی که در حال خوندنشه تمرکز کنه، اما تمام حواسش داخل اون ویلای نیمه لوکس و مردی با موهای نیمه فر گیر کرده بود..
هنوز باران میبارید و نگران بود که با تایم شلوغ کاریش فرصت کرده بود که بخوابه...؟! جونگکوک هر کاری میکرد نمیتونست دست از نگران بودن برای اون مرد برداره، انگار تبدیل به یه روتین تکراری شده بود..
صدای زنگ گوشیش و تصویر زن مو قرمزی که برای بار هزارم روی صفحهی موبایلش نمایش داده میشد؛ باعث اخم ریزی روی پیشونیش و زدن دکمهی قرمز رنگ «ردِ تماس» و قطع شدنش ش...
نمیتونست الان وقتی ذهنش شلوغتر از هر وقت دیگست و به اون تماس پاسخ بده..
_هر چهقدر بدم... هر چهقدر بیرحمم.. برای تو من عاشقترین میشم تهیونگ...
قلبش از حجم بغضی که توی گلوش گیر کرده بود، در حال منفجر شدن بود و حتی متوجهی مچاله شدن کاغذ بین دستهاش نشد، فقط کافی بود به اون مرد فکر کنه تا همه چیز محو بشن..
کلافه متن مصاحبهاش رو روی کاناپه پرت کرد و فشاری به شقیقهاش وارد کرد، خیلی وقت بود که خوب نمیخوابید و زمانی که میخوابید رویاهای آبی میدید، رویاهای آبی که موقع غروب آفتاب داخل آبهای دریا توی آغوشِ تهیونگ، درحال بوسیدن همن و یونجون با لبخند واقعی لبهاش اون صحنه رو ثبت میکنه...
با یادآوری اسم یونجون دوباره دلتنگش شد و موبایلش رو از روی میز چنگ زد و روی اسم «آبنبات آبی» کلیک کرد..
شنیدن صدای اون پسر، برای خوب شدن حالش کافی بود...
دوتا بوق نخورده بود که صدای خستهی پسر پشت خط پیچید و جونگکوک نگران صاف نشست..
_سلام کوکی...
_چیشده..؟! حالت خوبه...؟!
یونجون با شنیدن لحن نگران مرد، لبخند محوی زد و درحالیکه پتو رو بیشتر روی خودش میکشید، سعی کرد لحنش رو پر انرژیتر نشون بده تا مرد پشت خط رو نگرانتر نکنه؛ اما اشتباهش همینجا بود..! جونگکوک تمامِ اون پسر رو حفظ بود؛ حتی بالا پایین رفتن نفسهاش رو هم میفهمید...
_خوبم کوکی..! فقط یکم خستم...
___________________________________________
سلام سلاممممممم..!:))
خب... امیدوارم تا اینجای فیک رو دوست داشته بوده باشین..!:))
این فیکشن خیلی طولانیه و یکمم کند جلو میره اما قول میدم از خوندش پشیمون نمیشی...!
توهم با یه لایک بهم انرژی بده...:)) مرسییییییییی!!
Part⁹🥂🪷
به هر حال جونگکوک تنها کسی بود که از گذشتش باقی مونده بود و با تمام تلخ بودنش، هیچوقت توسطش ترک نشده بود و همیشه اون رو کنار خودش و پسرش داشت...
نفهمید کی پلکهاش گرم شد و حتی متوجهی خیسی چشمهای مرد اون ور خط نشد..
جونگکوک همیشه دیگران رو آروم میکرد اما هیچکس نبود که دردِ اون رو آروم کنه وهنگام ترسهاش بهش زنگ بزنه و با صحبت کردن دعوت به آرامشش بکنه...
جونگکوک نمونهی یه آدم تنها و عاشق بود؛ عاشق مردی که خودش رو مرکزِ همه چیز میدید..
بعد از قطع شدن تماس، جونگکوک با دردِ قلبی که بیشتر شده بود به سقف سفید اتاقش زل زد...
"همه چیز مثل یه تراژدی پیش میرفت و شاید آخر این قصه؛ جونگکوک از عشق دیرینش به تنهایی میمرد..! بدون اینکه فرصت اعتراف یا لمس اون مرد رو داشته باشه..."
_دردِ قلبم در برابر اینکه هیچوقت نمیتونم کاری کنم که من رو به چشم دیگهای ببینی هیچی نیست..
باران با شدت بیشتری میبارید و با اینکه نزدیک صبح بود اما هنوز هم هوا به طرز دلنشینی تاریک بود و جونگکوک امید داشت که هیچوقت هوا روشن نشه، چون با روشن شدن هوا باید دوباره نقاب میزد و هیچچیز به اندازهی تظاهر و وانمود به لبخند زدن در حالیکه از درون داری گریه میکنی، حالش رو بهم نمیزد...
_این رویای شیرینی که تهش تو مال منی، تنها دلیلیه که تمام این سالها دوام آوردم..
پلکهاش رو بست و سعی کرد به این فکر نکنه که اگه امشب اونجا بود، شاید با رعد و برقی که زده بود، فرصت در آغوش گرفتن اون مرد و پیدا میکرد و میتونست تا زمانی که هوا روشن بشه به صورت بینقصش در حالیکه چشمهاش رو بسته خیره بشه...
"درست مثل یک رویای آبی.."
____________________________________________________
عشق میتونه آسیب بزنه، فرقی نمیکنه چهقدر تلاش کنی، آخر مسیر اونی که عاشقتره بازندست...
بارها این جمله رو خونده بود و لبخند تلخی زده بود؛ اما هیچوقت نتونست درکش کنه..! چون این جمله زمانی مورد استفاده قرار میگرفت که دو طرف داخل یک رابطه باشن ولی جونگکوک حتی فرصت گفتنش رو نداشت، نه اینکه نخواد...! نمیتونست به چشمهای بیرحم و سرد اون مرد زل بزنه و از عشق بگه..! برای همین تمام این سالها حسرت قلبش رو نادیده گرفته بود و منتظر بود که یک روزی جایی تمومش کنه...
دستی به گلبرگهای خشک شدهی رزهای آبی کشید و سعی کرد روی متنی که در حال خوندنشه تمرکز کنه، اما تمام حواسش داخل اون ویلای نیمه لوکس و مردی با موهای نیمه فر گیر کرده بود..
هنوز باران میبارید و نگران بود که با تایم شلوغ کاریش فرصت کرده بود که بخوابه...؟! جونگکوک هر کاری میکرد نمیتونست دست از نگران بودن برای اون مرد برداره، انگار تبدیل به یه روتین تکراری شده بود..
صدای زنگ گوشیش و تصویر زن مو قرمزی که برای بار هزارم روی صفحهی موبایلش نمایش داده میشد؛ باعث اخم ریزی روی پیشونیش و زدن دکمهی قرمز رنگ «ردِ تماس» و قطع شدنش ش...
نمیتونست الان وقتی ذهنش شلوغتر از هر وقت دیگست و به اون تماس پاسخ بده..
_هر چهقدر بدم... هر چهقدر بیرحمم.. برای تو من عاشقترین میشم تهیونگ...
قلبش از حجم بغضی که توی گلوش گیر کرده بود، در حال منفجر شدن بود و حتی متوجهی مچاله شدن کاغذ بین دستهاش نشد، فقط کافی بود به اون مرد فکر کنه تا همه چیز محو بشن..
کلافه متن مصاحبهاش رو روی کاناپه پرت کرد و فشاری به شقیقهاش وارد کرد، خیلی وقت بود که خوب نمیخوابید و زمانی که میخوابید رویاهای آبی میدید، رویاهای آبی که موقع غروب آفتاب داخل آبهای دریا توی آغوشِ تهیونگ، درحال بوسیدن همن و یونجون با لبخند واقعی لبهاش اون صحنه رو ثبت میکنه...
با یادآوری اسم یونجون دوباره دلتنگش شد و موبایلش رو از روی میز چنگ زد و روی اسم «آبنبات آبی» کلیک کرد..
شنیدن صدای اون پسر، برای خوب شدن حالش کافی بود...
دوتا بوق نخورده بود که صدای خستهی پسر پشت خط پیچید و جونگکوک نگران صاف نشست..
_سلام کوکی...
_چیشده..؟! حالت خوبه...؟!
یونجون با شنیدن لحن نگران مرد، لبخند محوی زد و درحالیکه پتو رو بیشتر روی خودش میکشید، سعی کرد لحنش رو پر انرژیتر نشون بده تا مرد پشت خط رو نگرانتر نکنه؛ اما اشتباهش همینجا بود..! جونگکوک تمامِ اون پسر رو حفظ بود؛ حتی بالا پایین رفتن نفسهاش رو هم میفهمید...
_خوبم کوکی..! فقط یکم خستم...
___________________________________________
سلام سلاممممممم..!:))
خب... امیدوارم تا اینجای فیک رو دوست داشته بوده باشین..!:))
این فیکشن خیلی طولانیه و یکمم کند جلو میره اما قول میدم از خوندش پشیمون نمیشی...!
توهم با یه لایک بهم انرژی بده...:)) مرسییییییییی!!
۲.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.