پارت`¹²`
جونگکوک:"هنوزم هیچی یادت نمیاد؟"
دستشو رویه بدن ا/ت کشید
اون بدبختم سکوت کرده بود و از خجالت هیچ حرفی نمیزد
جونگکوک:"دیشب ما اینطوری...!"
دستشو تا ترقوه هات بالا اورد و حرفشو ادامه داد
جونگکوک:"همو لمس میکردیم"
دستشو به آرنجت کشید که باعث لرزش خفیفی داخل بدنت شد
جونگکوک:"آروم باش"
کنار گوشت زمزمه میکرد و زمزمه هاش صدای بهشتو میداد
جونگکوک:"هیچی قرار نیست اتفاق بیوفته"
جونگکوک:"همه ی کارها تکرارین"
ا/ت:"میخوای چیکار کنی"
حالا که اینطوری بهم دل بسته بودن میتونستن چه جوابی به اطرفیانشون بدن
ا/ت که تقریبا بغضش شکسته بود با صدای آرومی نالید و صداش یک قطره اشکو داخل وان چکوند
ا/ت:"حالا که اوضاع اینطوری شده میخوای چیکار کنی ... تو یعنی من ... نمیتونم ... "
جونگکوک:"ساکت باش ... داری این آرامشو ازم میگیری"
نفس عمیقی به همراه بخار حموم بیرون داد
جونگکوک:"هیچکدوم از اون کثافتای بیرون برام مهم نیستن ... تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که ما اینجاییم "
و خیلی آروم کارو از نو شروع کرد
(حالا میتونید تصور کنید چه اتفاقی افتاده
قفط آروم که اون ا/ت بدبختو فلج نکنید هنوز بهش نیاز داریم"
>>>>
ا/ت با قدم های آروم بیرون از اتاق اومد
و سر میز شام نشست
دیگه نمیتونست حتی به چشمای جونگکوک نگاه کنه(حق داری خواهرم)
جَو سنگین ، و سکوت مزخرفی بینشون بود و فقط صدای برخورد قاشق چنگالا بهم بود
الان چیشده بود
ا/ت چیکار کرده بود
رابطه ایی رو شروع کرده بود که حتی نمیدونست چطوری باید ادامهاش بده ، نمیدونست طرف مقابلش کی هست و از کجا اومده ، به همراه یه زن و یه بچه ، ا/ت فقط تنها چیزی که داخل ذهنش میچرخید این بود که ازش سواستفاده بشه و جونگکوک در عرض یک ثانبه بهش حرف"نمیخوام" رو بزنه
چیزی که بین تمام این مدت برای ا/ت سوال بود این بود که ... اون دختره کیه! کسی که یکسره به معشوقش میچسبه و عزیزم صداش میکنه بدون یک زره محبت داخل صداش
کسی که بهش لقب زن جونگکوکو میدادن و خانم صداش میکردن چرا قیافه اش شبیه هرزه ها بود .
چرا انقد بهش میچسبید
شب ...
این داستان ادامه دارد ...!
گر گله ای هست دگر حوصله ایی نیست
خب چی خبر یکم حرف بزنین
دستشو رویه بدن ا/ت کشید
اون بدبختم سکوت کرده بود و از خجالت هیچ حرفی نمیزد
جونگکوک:"دیشب ما اینطوری...!"
دستشو تا ترقوه هات بالا اورد و حرفشو ادامه داد
جونگکوک:"همو لمس میکردیم"
دستشو به آرنجت کشید که باعث لرزش خفیفی داخل بدنت شد
جونگکوک:"آروم باش"
کنار گوشت زمزمه میکرد و زمزمه هاش صدای بهشتو میداد
جونگکوک:"هیچی قرار نیست اتفاق بیوفته"
جونگکوک:"همه ی کارها تکرارین"
ا/ت:"میخوای چیکار کنی"
حالا که اینطوری بهم دل بسته بودن میتونستن چه جوابی به اطرفیانشون بدن
ا/ت که تقریبا بغضش شکسته بود با صدای آرومی نالید و صداش یک قطره اشکو داخل وان چکوند
ا/ت:"حالا که اوضاع اینطوری شده میخوای چیکار کنی ... تو یعنی من ... نمیتونم ... "
جونگکوک:"ساکت باش ... داری این آرامشو ازم میگیری"
نفس عمیقی به همراه بخار حموم بیرون داد
جونگکوک:"هیچکدوم از اون کثافتای بیرون برام مهم نیستن ... تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که ما اینجاییم "
و خیلی آروم کارو از نو شروع کرد
(حالا میتونید تصور کنید چه اتفاقی افتاده
قفط آروم که اون ا/ت بدبختو فلج نکنید هنوز بهش نیاز داریم"
>>>>
ا/ت با قدم های آروم بیرون از اتاق اومد
و سر میز شام نشست
دیگه نمیتونست حتی به چشمای جونگکوک نگاه کنه(حق داری خواهرم)
جَو سنگین ، و سکوت مزخرفی بینشون بود و فقط صدای برخورد قاشق چنگالا بهم بود
الان چیشده بود
ا/ت چیکار کرده بود
رابطه ایی رو شروع کرده بود که حتی نمیدونست چطوری باید ادامهاش بده ، نمیدونست طرف مقابلش کی هست و از کجا اومده ، به همراه یه زن و یه بچه ، ا/ت فقط تنها چیزی که داخل ذهنش میچرخید این بود که ازش سواستفاده بشه و جونگکوک در عرض یک ثانبه بهش حرف"نمیخوام" رو بزنه
چیزی که بین تمام این مدت برای ا/ت سوال بود این بود که ... اون دختره کیه! کسی که یکسره به معشوقش میچسبه و عزیزم صداش میکنه بدون یک زره محبت داخل صداش
کسی که بهش لقب زن جونگکوکو میدادن و خانم صداش میکردن چرا قیافه اش شبیه هرزه ها بود .
چرا انقد بهش میچسبید
شب ...
این داستان ادامه دارد ...!
گر گله ای هست دگر حوصله ایی نیست
خب چی خبر یکم حرف بزنین
۲۵.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.