کینه ایی🎧
کینه ایی🎧
Part:⁷⁹
صبح:
دیانا:
دیشب با ذدق خیلی زیاد خوابیدمو همش فکر میکردم
اگه ارسلان بچه رو نخواد چی
اگه بگه شرایطشو ندارم چی
اگه بگه برو بچه رو بنداز چی
همش فکر های عجیب غریب میکردمو فکر میکردم ارشلان بچه رو نخواد
ولی بعید میدونسام که ارسلان بچه رو نخواد
خیلی سردرگم بودم
لباس پوشیدیمو رفتیم تو لاوی
اونجا صبحانه رو خوردیمو و دوباره رفتیم بالا
امروز انگار ایده ایی برای بیرون رفتن نداشتیم و رفتیم تو اتاقامون
که پانیذ از تو یه سایتی یه کافه رزو کرد که بریم اونجا که بهش بگم
بعد با نیکا و پانیذ و مهدیس رفتیم که لباس بچه بخریم
رفتم یه لباس دختر صورتی خریدمو یه باکس درست کردمو یه صدا از خودم ظبط کردمو یه ایرپاد گذاشتم تو جعبه و سرشو بستمو رفتیم کاقه و زنگ زدیم به رضا
پانیذ:الو رضا کجایین
_ما تو هتلیم شما کحایین
پانیذ:ما بودیم بیرون دیگه اومدیم کافه گفتم شماهم بیاین
_اوکی ادرس بده
پانیذ:پیامک میکنم
_باشه خداحافظ عشقم
پانیذ:باییی زندگیم
بعد از اینکه قط کردم براش پیامک کردمو رفتم پیش بچه ها
پاتیذ:گفتمممم که بیان
_وایییی بچه ها اگه بچه رو نخواد چی از صبح سردرگمم
پانیذ:این فکرای بیخود چیه چرا نخواد اتفاقا ارسلان خیلم بچ دوست داره
_واقعا
پانیذ:اره بابا ردیفی
بعد از نیم ساعت اومدن اونجا که دیانا قشنگ زرد زرد شده بود
رفتم چنتا چیز سفارش دادم بعد اومدم نشستم
_دیانا چرا زرد شدی
دیانا:هوا خیلی گرمه گیر دادی ها ارسلان
_باشه اگه اینطوره
تا قبل از اینکه سفارش هارو بیارن جعبه گذاشتم رو به روی ارسلان
_این چیه
دیانا:باز کن توشو
باز که کرد اول لباسارو نگاه کرد بعد ایرپادو گذاشت تو گوششو منتظر بود که ویسو پلی کردم
_ما تو این همه رابطه
تو این همه بودن کنار هم
دونفره هرجا رفتیمو همه جا ۲ نفره پشت هم بودیم
ولی الان شدیم سه نفر
سه نره شدنمون مبارک
بعد ایرپادو از تو گوشش در اوردو نگام کرد
منم گفتم:
_BIBIII✨
بعد اومد بغلم کردو رو شکممو دست کشیدو همه بهمون تبریک گفاند.........
Part:⁷⁹
صبح:
دیانا:
دیشب با ذدق خیلی زیاد خوابیدمو همش فکر میکردم
اگه ارسلان بچه رو نخواد چی
اگه بگه شرایطشو ندارم چی
اگه بگه برو بچه رو بنداز چی
همش فکر های عجیب غریب میکردمو فکر میکردم ارشلان بچه رو نخواد
ولی بعید میدونسام که ارسلان بچه رو نخواد
خیلی سردرگم بودم
لباس پوشیدیمو رفتیم تو لاوی
اونجا صبحانه رو خوردیمو و دوباره رفتیم بالا
امروز انگار ایده ایی برای بیرون رفتن نداشتیم و رفتیم تو اتاقامون
که پانیذ از تو یه سایتی یه کافه رزو کرد که بریم اونجا که بهش بگم
بعد با نیکا و پانیذ و مهدیس رفتیم که لباس بچه بخریم
رفتم یه لباس دختر صورتی خریدمو یه باکس درست کردمو یه صدا از خودم ظبط کردمو یه ایرپاد گذاشتم تو جعبه و سرشو بستمو رفتیم کاقه و زنگ زدیم به رضا
پانیذ:الو رضا کجایین
_ما تو هتلیم شما کحایین
پانیذ:ما بودیم بیرون دیگه اومدیم کافه گفتم شماهم بیاین
_اوکی ادرس بده
پانیذ:پیامک میکنم
_باشه خداحافظ عشقم
پانیذ:باییی زندگیم
بعد از اینکه قط کردم براش پیامک کردمو رفتم پیش بچه ها
پاتیذ:گفتمممم که بیان
_وایییی بچه ها اگه بچه رو نخواد چی از صبح سردرگمم
پانیذ:این فکرای بیخود چیه چرا نخواد اتفاقا ارسلان خیلم بچ دوست داره
_واقعا
پانیذ:اره بابا ردیفی
بعد از نیم ساعت اومدن اونجا که دیانا قشنگ زرد زرد شده بود
رفتم چنتا چیز سفارش دادم بعد اومدم نشستم
_دیانا چرا زرد شدی
دیانا:هوا خیلی گرمه گیر دادی ها ارسلان
_باشه اگه اینطوره
تا قبل از اینکه سفارش هارو بیارن جعبه گذاشتم رو به روی ارسلان
_این چیه
دیانا:باز کن توشو
باز که کرد اول لباسارو نگاه کرد بعد ایرپادو گذاشت تو گوششو منتظر بود که ویسو پلی کردم
_ما تو این همه رابطه
تو این همه بودن کنار هم
دونفره هرجا رفتیمو همه جا ۲ نفره پشت هم بودیم
ولی الان شدیم سه نفر
سه نره شدنمون مبارک
بعد ایرپادو از تو گوشش در اوردو نگام کرد
منم گفتم:
_BIBIII✨
بعد اومد بغلم کردو رو شکممو دست کشیدو همه بهمون تبریک گفاند.........
۷.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.