فیک کوک (اعتماد)پارت۱۸
از زبان جونگ کوک
آروم رفتم سمتش و برآید استایل بغلش کردم حداقل تا این حد میتونستم نزدیک شیطونی مثل این باشم...
بردمش بالا تو اتاق خودش ظریف و شکننده بود اما سعی داشت با هر آسیبی که بهش وارد میشه خودشو قوی نشون بده انگار به تظاهر عادت کرده بود.. دنیای اون با من فرق میکرد مثل اتاقش رویا ها و قلبی سفید داشت اما من...مثل این عمارتی که قدم به قدمش غم و سیاهی رو داد میزنن پر از غرور و سیاهی بودم پس باید دوره این حس ناشناس خط بزنم...
چند ساعت بعد
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم چندبار پلک زدم که متوجه شدم تو اتاقم هستم چطوری اومدم اینجا ؟
نشستم روی تخت و موهام رو دادم پشت گوشم از تخت اومدم پایین از اتاق خارج شدم...
فکر کنم جونگ کوک اومده چون دیگه شب رفتم پایین خاله یو داشت میز رو میچید... رفتم جلو گفتم : خاله یو
با ترس برگشت سمتم آروم خندیدم و گفتم : وای ببخشید نمیخواستم بترسونمت
خندید و گفت : از دست تو دختر
یه کِشِشی به بدنم دادم و نسبتاً بلند گفتم : خب الان برم کجا ها رو سَرَک بکشم ها راستی اون دیو کجاست
گفت : عه این چه حرفیه ا/ت
خندیدم و گفتم : چرا همتون ازش میترسین آخه منو ببینید یکم یاد بگیرید همش ۱۶ سالمه ها ولی عین گربه ها پرو هستم از اون جونگ کوک هم با ابرو های اخمی با اون بدن آهنی و لحن ترسناکش..
با اشاره های خاله یو به پشتم حرفم نصفه موند
گفتم : شنیدی دیگه
خاله یو خندش رو خورد و رفت سمت آشپزخونه اومد نزدیکم و گفت : خب داشتی میگفتی خانم کیم
برگشتم سمتش و گفتم : چی...چی میگفتم ؟
نمیدونم این چه حسی بود ترس.. ضعیف بودن یا...
قلبم تند تند میکوبید تو سینم
گفتم : من..چیزه...
چشماش نزاشت حرفم رو کامل کنم
گفت : خب میشنوم..
آروم رفتم سمتش و برآید استایل بغلش کردم حداقل تا این حد میتونستم نزدیک شیطونی مثل این باشم...
بردمش بالا تو اتاق خودش ظریف و شکننده بود اما سعی داشت با هر آسیبی که بهش وارد میشه خودشو قوی نشون بده انگار به تظاهر عادت کرده بود.. دنیای اون با من فرق میکرد مثل اتاقش رویا ها و قلبی سفید داشت اما من...مثل این عمارتی که قدم به قدمش غم و سیاهی رو داد میزنن پر از غرور و سیاهی بودم پس باید دوره این حس ناشناس خط بزنم...
چند ساعت بعد
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم چندبار پلک زدم که متوجه شدم تو اتاقم هستم چطوری اومدم اینجا ؟
نشستم روی تخت و موهام رو دادم پشت گوشم از تخت اومدم پایین از اتاق خارج شدم...
فکر کنم جونگ کوک اومده چون دیگه شب رفتم پایین خاله یو داشت میز رو میچید... رفتم جلو گفتم : خاله یو
با ترس برگشت سمتم آروم خندیدم و گفتم : وای ببخشید نمیخواستم بترسونمت
خندید و گفت : از دست تو دختر
یه کِشِشی به بدنم دادم و نسبتاً بلند گفتم : خب الان برم کجا ها رو سَرَک بکشم ها راستی اون دیو کجاست
گفت : عه این چه حرفیه ا/ت
خندیدم و گفتم : چرا همتون ازش میترسین آخه منو ببینید یکم یاد بگیرید همش ۱۶ سالمه ها ولی عین گربه ها پرو هستم از اون جونگ کوک هم با ابرو های اخمی با اون بدن آهنی و لحن ترسناکش..
با اشاره های خاله یو به پشتم حرفم نصفه موند
گفتم : شنیدی دیگه
خاله یو خندش رو خورد و رفت سمت آشپزخونه اومد نزدیکم و گفت : خب داشتی میگفتی خانم کیم
برگشتم سمتش و گفتم : چی...چی میگفتم ؟
نمیدونم این چه حسی بود ترس.. ضعیف بودن یا...
قلبم تند تند میکوبید تو سینم
گفتم : من..چیزه...
چشماش نزاشت حرفم رو کامل کنم
گفت : خب میشنوم..
۱۷۷.۷k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.