اوه مای شامپاین پارت ⁸🍷💜
(یک هفته بعد)]
جینا توی دسشویی بود و بالا میاورد جیمین خیلی نگران بود و رفت سریع بیبی چک خرید و اومد، بیبی چک رو داد به جینا و منتظر موند
جینا: جیمین من حامله شدم...
جیمین با تعجب گفت: چی؟ ما حامله شدیم
جینا: آره ما حامله شدیم
جیمین ذوق مرگ شد و بالا و پایین پرید و گفت: وااااییی هورامان ما حامله شدیم
جینا به جیمین میخندید و جیمین جینا رو بغل کرد و گفت: مرسی جینا
جینا: چیو مرسی
جیمین: تو بچه ی منو داری، اون شبو تحمل کردی و با باردار شدنت قراره کلی درد بکشی، بابت تحمل کردنت ممنونم
جینا ب نظر خوشحال نمیومد حالش بد شد و دوباره رفت توی دسشویی، جیمین نگران بود فورا رفت و تخت جینا رو آماده کرد یه سطل کنارش گذاشت که اون تو بالا بیاره و کمپرس آب گرم رو آماده کرد. جینا رو بغل کرد و روی تخت درازش داد و گفت: میخوام برم برای خانومم غذا درست کنم
جینا خندید و گفت: اووو پس غذا هم بلدی درست کنی
جیمین: پس چی فکر کردی فک کردی فقط خون میخورم
جینا: هی حالا که فکر میکنم خیلی وقته خون نخوردی
جیمین: اوه نگفته بودم بهت؟ من دیگه خون آدم نمیخورم
جینا: پس چیکار میکنی
جیمین: مث برادرم خون گاو میخورم و غذا های آدما
جینا: نگفته بودی برادر داری
جیمین: پس معلوم شد خیلی چیزا ازم نمیدونی
جینا: بهت که گفتم زوده
جیمین: نع کاملا به موقعه. موقع غذا با هم صحبت میکنیم
و رفت...
جیمین از توی گوگل غذا هایی که موقع بارداری میخورن رو پیدا کرد و چند مدل غذا درست کرد و به خدمتکار گفت اونا رو کمی بعد ببره ب اتاق جینا و بعد خودش رفت اتاق جینا
[(اتاق جینا)]
تق ...تق ...تق(صدای در)
جیمین اومد توی اتاق جینا کنارش نشست و از خودش تعریف کرد(از برادرش و دوستاش تهیونگ و شوگا)
جینا وسط حرفش پرید و گفت: جیمین...
جیمین: بله
جینا: من نمیخوام بچه دار شم....
💜🍷
جینا توی دسشویی بود و بالا میاورد جیمین خیلی نگران بود و رفت سریع بیبی چک خرید و اومد، بیبی چک رو داد به جینا و منتظر موند
جینا: جیمین من حامله شدم...
جیمین با تعجب گفت: چی؟ ما حامله شدیم
جینا: آره ما حامله شدیم
جیمین ذوق مرگ شد و بالا و پایین پرید و گفت: وااااییی هورامان ما حامله شدیم
جینا به جیمین میخندید و جیمین جینا رو بغل کرد و گفت: مرسی جینا
جینا: چیو مرسی
جیمین: تو بچه ی منو داری، اون شبو تحمل کردی و با باردار شدنت قراره کلی درد بکشی، بابت تحمل کردنت ممنونم
جینا ب نظر خوشحال نمیومد حالش بد شد و دوباره رفت توی دسشویی، جیمین نگران بود فورا رفت و تخت جینا رو آماده کرد یه سطل کنارش گذاشت که اون تو بالا بیاره و کمپرس آب گرم رو آماده کرد. جینا رو بغل کرد و روی تخت درازش داد و گفت: میخوام برم برای خانومم غذا درست کنم
جینا خندید و گفت: اووو پس غذا هم بلدی درست کنی
جیمین: پس چی فکر کردی فک کردی فقط خون میخورم
جینا: هی حالا که فکر میکنم خیلی وقته خون نخوردی
جیمین: اوه نگفته بودم بهت؟ من دیگه خون آدم نمیخورم
جینا: پس چیکار میکنی
جیمین: مث برادرم خون گاو میخورم و غذا های آدما
جینا: نگفته بودی برادر داری
جیمین: پس معلوم شد خیلی چیزا ازم نمیدونی
جینا: بهت که گفتم زوده
جیمین: نع کاملا به موقعه. موقع غذا با هم صحبت میکنیم
و رفت...
جیمین از توی گوگل غذا هایی که موقع بارداری میخورن رو پیدا کرد و چند مدل غذا درست کرد و به خدمتکار گفت اونا رو کمی بعد ببره ب اتاق جینا و بعد خودش رفت اتاق جینا
[(اتاق جینا)]
تق ...تق ...تق(صدای در)
جیمین اومد توی اتاق جینا کنارش نشست و از خودش تعریف کرد(از برادرش و دوستاش تهیونگ و شوگا)
جینا وسط حرفش پرید و گفت: جیمین...
جیمین: بله
جینا: من نمیخوام بچه دار شم....
💜🍷
۵.۱k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.