پروژه شکست خورده پارت 54 : مروارید
پروژه شکست خورده پارت 54 : مروارید
شدو ❤️🖤 :
النا چند دقیقه پیش صدام کرده بود .
نشسته بودیم روی کاناپه .
همه چیزو واسه بقیه توضیح داده بودیم .
النا کنارم نشسته بود و لبخند غمناکی به لب داشت .
امی دستش رو گذاشته بود رو دهنش و اشک چشماشو در کرده بود .
امی ـ النا .... این یه شوخیه ؟
النا با ناامیدی سرشو به نشونه نه تکون داد .
سونیک ـ چرا همچین چیزی رو به جون خریدی دختر ؟ تو رسما مرگو به جون خریدی تا مردم آسیب نبینن ؟
النا داد زد ـ مردم واسه من مهم نیستن . واسه من شماها مهمین . دارک میتونه به همتون آسیب وارد کنه و من نمیخوام این اتفاق بیوفته . اگه قراره من زنده نمونم ولی شماها سالم بمونین ..... ( آه کشیدن ) این خطرو به جون میخرم .
روژ ـ راهی نیست که نجاتش بدیم ؟
ـ نمیدونم ...
تیلز ـ ممکنه یه راهی باشه .
ـ واقعا ؟
تیلز ـ آره . میدونم که طرف تاریک النا هنوزم ناشناخته ست ولی حلقه ها میتونستن تا یه مدت جلوی اون رو بگیرن . حلقه ها از انرژی آشوب ساخته شده بودن پسسس ... شاید اگه یه مقدار انرژی آشوب رو با یه مقدار از طرف تاریک النا ترکیب کنیم ، ممکنه ترکیبی ساخته بشه که طرف تاریکشو زمین گیر کنه .
سیلور ـ ولی اون مقدار از طرف تاریک النا رو از کجا میخوای بیاری ؟
تیلز ـ از خسارت هایی که وارد کرده .
سیلور ـ اوه .... البته !
متوجه شدم که النا آروم گریه میکنه .
بیشتر رفتم نزدیکش .
ـ النا .... چی شد ؟ خوبی ؟
النا ـ چیزیم نیست . خوبم . چیزی نیست .
و مثل یه حمله عصبی همزمان میخندید و گریه میکرد .
بغلش کردم .
ـ آروم باش النا . چیزی نیست . گریه نکن ....
چند ثانیه بعد اون حمله عصبی به هق هق تبدیل شد .
وقتی از بغلم دراومد اشکاشو پاک کرد .
النا ـ میخوام یچیزی رو بهتون بگم . میدونم که شاید ازم بخواید ادامه ندم ولی میخوام بدونید .... تو این هشت ماه که کنارتون بودم .... معنی واقعی خونواده رو فهمیدم . ازتون ممنونم بچه ها .
امی اشکاشو پاک کرد .
امی ـ خب دیگه کافیه ، بسه . دیگه تحمل این همه ناراحتی و غمو ندارم .
و النا رو بغل کرد .
........
........
چند دقیقه بعد ....
شدو ❤️🖤 :
ـ امییییییی ، النا کجاست ؟
امی ـ بهم گفت میره رو پشت بوم تا ستاره ها رو ببینه .
و به سمت اون راه پله کوتاه که به پشت بوم ختم میشد رفتم .
النا اونجا بود .
دراز کشیده بود و به ستاره ها که تو آسمون تیره شب میدرخشیدن و انگار که میرقصیدن نگاه میکرد .
ـ بازم اینجایی . فک کنم این بخش از خونه پاتوقت باشه مگه نه ؟
ریز خندید .
النا ـ میدونی ، خوبی خونه نزدیک جنگل همینه . از نور های اضافه شهر دوره و همین باعث میشه که شب زیباتر بشه .
یه نفس عمیق کشید و نشست .
دستشو زد کنارش .
النا ـ بیا ، بشین اینجا .
رفتم کنارش نشستم .
النا ـ شدو ..... میخوام یه چیزی بهت بدم .
دستمو گرفت و یه مروارید اندازه نصف بند انگشت تو دستم گذاشت .
ـ این ..... چیه ؟
النا ـ یه هدیه کوچیک از طرف من . راستش ، ترسیدم وقتی من نیستم بلایی سرت بیاد ......
ـ النا لطفا ....
حرفمو قطع کرد .
النا ـ نه ! بذار حرفمو تموم کنم شدو . ( نفس عمیق ) ممکنه وقتی دیگه کنارت نیستم ، اتفاقی برات بیوفته . با خودم فکر کردم که شاید اون موقع به قدرت شفابخشی من نیاز پیدا کنی ، پس اینو برات درست کردم . بخشی از قدرت شفابخشی من تو این مرواریده . هروقت بهش نیاز داشتی مروارید رو بشکون .
ـ ممنونم النا ولی .... چرا ازش برای درمان خودت استفاده نمیکنی ؟
النا ـ انرژی شفابخشی من برای از بین بردن دارم کافی نیست. برای نابودی دارک یه چیزی فراتر از قدرت من نیازه .
مروارید سفید تو اون تاریکی با رگه های نقره ای و آبی کمرنگ که نشونه ای از قدرت شفابخشی النا بود میدرخشید.
دستی که مروارید توش بود رو مشت کردم و به سینم چسبوندم و منم مثل النا به ستاره ها که تو صحنه تاریک و بی نور شب میرقصیدن نگاه کردم .
شدو ❤️🖤 :
النا چند دقیقه پیش صدام کرده بود .
نشسته بودیم روی کاناپه .
همه چیزو واسه بقیه توضیح داده بودیم .
النا کنارم نشسته بود و لبخند غمناکی به لب داشت .
امی دستش رو گذاشته بود رو دهنش و اشک چشماشو در کرده بود .
امی ـ النا .... این یه شوخیه ؟
النا با ناامیدی سرشو به نشونه نه تکون داد .
سونیک ـ چرا همچین چیزی رو به جون خریدی دختر ؟ تو رسما مرگو به جون خریدی تا مردم آسیب نبینن ؟
النا داد زد ـ مردم واسه من مهم نیستن . واسه من شماها مهمین . دارک میتونه به همتون آسیب وارد کنه و من نمیخوام این اتفاق بیوفته . اگه قراره من زنده نمونم ولی شماها سالم بمونین ..... ( آه کشیدن ) این خطرو به جون میخرم .
روژ ـ راهی نیست که نجاتش بدیم ؟
ـ نمیدونم ...
تیلز ـ ممکنه یه راهی باشه .
ـ واقعا ؟
تیلز ـ آره . میدونم که طرف تاریک النا هنوزم ناشناخته ست ولی حلقه ها میتونستن تا یه مدت جلوی اون رو بگیرن . حلقه ها از انرژی آشوب ساخته شده بودن پسسس ... شاید اگه یه مقدار انرژی آشوب رو با یه مقدار از طرف تاریک النا ترکیب کنیم ، ممکنه ترکیبی ساخته بشه که طرف تاریکشو زمین گیر کنه .
سیلور ـ ولی اون مقدار از طرف تاریک النا رو از کجا میخوای بیاری ؟
تیلز ـ از خسارت هایی که وارد کرده .
سیلور ـ اوه .... البته !
متوجه شدم که النا آروم گریه میکنه .
بیشتر رفتم نزدیکش .
ـ النا .... چی شد ؟ خوبی ؟
النا ـ چیزیم نیست . خوبم . چیزی نیست .
و مثل یه حمله عصبی همزمان میخندید و گریه میکرد .
بغلش کردم .
ـ آروم باش النا . چیزی نیست . گریه نکن ....
چند ثانیه بعد اون حمله عصبی به هق هق تبدیل شد .
وقتی از بغلم دراومد اشکاشو پاک کرد .
النا ـ میخوام یچیزی رو بهتون بگم . میدونم که شاید ازم بخواید ادامه ندم ولی میخوام بدونید .... تو این هشت ماه که کنارتون بودم .... معنی واقعی خونواده رو فهمیدم . ازتون ممنونم بچه ها .
امی اشکاشو پاک کرد .
امی ـ خب دیگه کافیه ، بسه . دیگه تحمل این همه ناراحتی و غمو ندارم .
و النا رو بغل کرد .
........
........
چند دقیقه بعد ....
شدو ❤️🖤 :
ـ امییییییی ، النا کجاست ؟
امی ـ بهم گفت میره رو پشت بوم تا ستاره ها رو ببینه .
و به سمت اون راه پله کوتاه که به پشت بوم ختم میشد رفتم .
النا اونجا بود .
دراز کشیده بود و به ستاره ها که تو آسمون تیره شب میدرخشیدن و انگار که میرقصیدن نگاه میکرد .
ـ بازم اینجایی . فک کنم این بخش از خونه پاتوقت باشه مگه نه ؟
ریز خندید .
النا ـ میدونی ، خوبی خونه نزدیک جنگل همینه . از نور های اضافه شهر دوره و همین باعث میشه که شب زیباتر بشه .
یه نفس عمیق کشید و نشست .
دستشو زد کنارش .
النا ـ بیا ، بشین اینجا .
رفتم کنارش نشستم .
النا ـ شدو ..... میخوام یه چیزی بهت بدم .
دستمو گرفت و یه مروارید اندازه نصف بند انگشت تو دستم گذاشت .
ـ این ..... چیه ؟
النا ـ یه هدیه کوچیک از طرف من . راستش ، ترسیدم وقتی من نیستم بلایی سرت بیاد ......
ـ النا لطفا ....
حرفمو قطع کرد .
النا ـ نه ! بذار حرفمو تموم کنم شدو . ( نفس عمیق ) ممکنه وقتی دیگه کنارت نیستم ، اتفاقی برات بیوفته . با خودم فکر کردم که شاید اون موقع به قدرت شفابخشی من نیاز پیدا کنی ، پس اینو برات درست کردم . بخشی از قدرت شفابخشی من تو این مرواریده . هروقت بهش نیاز داشتی مروارید رو بشکون .
ـ ممنونم النا ولی .... چرا ازش برای درمان خودت استفاده نمیکنی ؟
النا ـ انرژی شفابخشی من برای از بین بردن دارم کافی نیست. برای نابودی دارک یه چیزی فراتر از قدرت من نیازه .
مروارید سفید تو اون تاریکی با رگه های نقره ای و آبی کمرنگ که نشونه ای از قدرت شفابخشی النا بود میدرخشید.
دستی که مروارید توش بود رو مشت کردم و به سینم چسبوندم و منم مثل النا به ستاره ها که تو صحنه تاریک و بی نور شب میرقصیدن نگاه کردم .
۴.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.