داستانک؛ ✍️ حافظ مسجد
🌺حافظ با نگاه به ستارههای چشمک زن از پشت شیشه خوابش برد. نیمههای شب با احساس لرزش زمین از خواب پرید. دست روی زمین گذاشت. زمین آرام میلرزید. صدای ریزش سنگ و آهن، چهار دیواری اتاق را مثل پر کاهی تکان داد. صدای فریاد پدر رشید را شنید: «نامردا شب و روزمونو یکی کردین کی از دستتون خلاص میشیم؟»
🍃حافظ گوشهایش را گرفت و مثل جنین در خودش جمع شد. این صداها او را یاد ده سال پیش میانداخت. چشمهایش را به هم فشرد. با دهان بسته اصواتی را از گلویش ایجاد کرد تا تنها صدایی که میشنود، صدای هو هوی پیچیده در گلو و مغزش باشد.
🌸با تکان بدنش، چشمهای را گشود. صورت مادرش نفس رفته را به سینهاش برگرداند. پچ پچهای محمد و آمنه با آمدن حافظ بر سر سفره قطع شد. خودش خواسته بود که خبرها را به او نگویند. نزدیک اذان ظهر، لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. نگاهش را از سر کوچه باریک و سنگفرش شان دزدید؛ اما با رسیدن به سر کوچه نیم نگاهی به خانه ویران رشید و خانوادهاش انداخت. نایستاد مثل باد گذشت.
🍃صدای اذان مسجد در کوچه پس کوچه های باریک محله پیچید. حافظ به سمت مسجد رفت. رشید، احمد، مهدی، ابراهیم و... چند نفر دیگر از دوستانش وسط صحن مسجد ایستاده بودند. به جمعشان پیوست. رشید نیم نگاهی به حافظ انداخت و حرفش را ادامه داد : « با بقیه هم هماهنگ کردم بعد نماز مغرب و عشاء میمونیم دیگه. » همه یا الله گویان حرفش را تأیید کردند. حافظ بیخبر از همه جا گفت:« چی کار میخواین بکنین؟» همه بچهها به چشمهای سیاه حافظ خیره شدند. رشید گفت:« می خوایم تحصن کنیم.»
🌺حافظ بدون اینکه حرفی بزند، به سمت مسجد راه افتاد. رشید گفت: « اومدن خونه هامون رو بی سروصدا از چنگمون دارن در میارن و... » حافظ ایستاد و نگذاشت حرفش را تمام کند، گفت: « کاریه که سالهاست دارن انجام می دن، چیز جدیدی نیست.» خانهی ویران و دستهای بیرون زده پدرش از زیر آوار مثل پرده سینما جلو چشمانش نقش بست. سرش را تکان داد و به راهش ادامه داد.
🍃رشید دوید و مقابلش ایستاد، گفت: « پس شب اصلا نیا مسجد که اوضاع بر وفق مراد جنابعالی نخواهد بود. » حافظ به همه بچهها نگاه کرد. قامت کوتاه رشید را از بالا تا پایین نگاه کرد و گفت: « نمیام.»
🌸بعد نماز به خانه برگشت و با هیچکدام از دوستانش هم کلام نشد. خورشید، رنگ سرخ به آسمان پاشید و از جلو چشمها محو شد. حافظ از پشت پنجره به گنبد سبز مسجد نگاه کرد. آسمان کبود شد و صدای اذان از مأذنه بلند شد.
🍃صدای محمد را شنید: « مامان من میرم مسجد.» حافظ از اتاق به هال دوید: « امشب نه.» محمد میان ابروهای کوتاهش گره انداخت و گفت: « تو نمیخوای، نرو ولی منم مثل بقیه اجازه نمیدم که مسجدو خراب کنن.» حافظ خشکش زد : «چرا چرت و پرت میگی؟» محمد در را باز کرد و گفت: «تو سرتو مثل کبک تو برف کردی از هیچ جا خبر نداری؛ ولی اگه یِ ذره فکر میکردی که برا چی به جون محلههای دور مسجد افتادن، . داداش! یادت رفته برا رهایی از ظلم باید مقاومت کرد.»
🌺حافظ مات در بسته پشت سر محمد شد. به اتاقش برگشت. گنبد سبز مسجدالاقصی مثل نگین انگشتر در آسمان لاجوردی میدرخشید. گذشته را مرور کرد، با بچه ها به سمت تانکها سنگ پرتاب میکرد و پدرش در گروه جهادی صبح را شام میسازد. لباسهایش را پوشید و به سمت مسجد رفت. سربازان صهیونیستی در حال جمع شدن اطراف مسجد بودند. حافظ در سایه تاریک دیوار مسجد مخفی شد و خودش را به درون مسجد رساند.
#داستان
#مهدوی
#به_انتخاب_تو
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃حافظ گوشهایش را گرفت و مثل جنین در خودش جمع شد. این صداها او را یاد ده سال پیش میانداخت. چشمهایش را به هم فشرد. با دهان بسته اصواتی را از گلویش ایجاد کرد تا تنها صدایی که میشنود، صدای هو هوی پیچیده در گلو و مغزش باشد.
🌸با تکان بدنش، چشمهای را گشود. صورت مادرش نفس رفته را به سینهاش برگرداند. پچ پچهای محمد و آمنه با آمدن حافظ بر سر سفره قطع شد. خودش خواسته بود که خبرها را به او نگویند. نزدیک اذان ظهر، لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. نگاهش را از سر کوچه باریک و سنگفرش شان دزدید؛ اما با رسیدن به سر کوچه نیم نگاهی به خانه ویران رشید و خانوادهاش انداخت. نایستاد مثل باد گذشت.
🍃صدای اذان مسجد در کوچه پس کوچه های باریک محله پیچید. حافظ به سمت مسجد رفت. رشید، احمد، مهدی، ابراهیم و... چند نفر دیگر از دوستانش وسط صحن مسجد ایستاده بودند. به جمعشان پیوست. رشید نیم نگاهی به حافظ انداخت و حرفش را ادامه داد : « با بقیه هم هماهنگ کردم بعد نماز مغرب و عشاء میمونیم دیگه. » همه یا الله گویان حرفش را تأیید کردند. حافظ بیخبر از همه جا گفت:« چی کار میخواین بکنین؟» همه بچهها به چشمهای سیاه حافظ خیره شدند. رشید گفت:« می خوایم تحصن کنیم.»
🌺حافظ بدون اینکه حرفی بزند، به سمت مسجد راه افتاد. رشید گفت: « اومدن خونه هامون رو بی سروصدا از چنگمون دارن در میارن و... » حافظ ایستاد و نگذاشت حرفش را تمام کند، گفت: « کاریه که سالهاست دارن انجام می دن، چیز جدیدی نیست.» خانهی ویران و دستهای بیرون زده پدرش از زیر آوار مثل پرده سینما جلو چشمانش نقش بست. سرش را تکان داد و به راهش ادامه داد.
🍃رشید دوید و مقابلش ایستاد، گفت: « پس شب اصلا نیا مسجد که اوضاع بر وفق مراد جنابعالی نخواهد بود. » حافظ به همه بچهها نگاه کرد. قامت کوتاه رشید را از بالا تا پایین نگاه کرد و گفت: « نمیام.»
🌸بعد نماز به خانه برگشت و با هیچکدام از دوستانش هم کلام نشد. خورشید، رنگ سرخ به آسمان پاشید و از جلو چشمها محو شد. حافظ از پشت پنجره به گنبد سبز مسجد نگاه کرد. آسمان کبود شد و صدای اذان از مأذنه بلند شد.
🍃صدای محمد را شنید: « مامان من میرم مسجد.» حافظ از اتاق به هال دوید: « امشب نه.» محمد میان ابروهای کوتاهش گره انداخت و گفت: « تو نمیخوای، نرو ولی منم مثل بقیه اجازه نمیدم که مسجدو خراب کنن.» حافظ خشکش زد : «چرا چرت و پرت میگی؟» محمد در را باز کرد و گفت: «تو سرتو مثل کبک تو برف کردی از هیچ جا خبر نداری؛ ولی اگه یِ ذره فکر میکردی که برا چی به جون محلههای دور مسجد افتادن، . داداش! یادت رفته برا رهایی از ظلم باید مقاومت کرد.»
🌺حافظ مات در بسته پشت سر محمد شد. به اتاقش برگشت. گنبد سبز مسجدالاقصی مثل نگین انگشتر در آسمان لاجوردی میدرخشید. گذشته را مرور کرد، با بچه ها به سمت تانکها سنگ پرتاب میکرد و پدرش در گروه جهادی صبح را شام میسازد. لباسهایش را پوشید و به سمت مسجد رفت. سربازان صهیونیستی در حال جمع شدن اطراف مسجد بودند. حافظ در سایه تاریک دیوار مسجد مخفی شد و خودش را به درون مسجد رساند.
#داستان
#مهدوی
#به_انتخاب_تو
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
۸۹۵
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.