پارت 19
بابا گفت:بعد از این مدت ازش ویس بگیر وقتایی که مشکوک بودش و وقتی داری میری ازش عکس بگیر قایمکی بعد بیار واسه من تا بفهمم قضیه از چه قراره
گفتم:اوکی انجام میدم
گفت:منم یه مدت ات رو سرگرم میکنم که تو خونه باشه وقت هایی هم که خواست بره بیرون بهت میگم
گفتم :اوکی هر وقت کار داشتین به من زنگ بزنید
گفت:باشه
جونگکوک رفت
زاویه بابا
هه پسره ی احمق(خودتی سگگ😐)فک کرده دختره نازنینم رو بهش میدم حقت همون میسو کاری میکنم که به دست و پام بیوفتی برای دخترم له له بزنی (گمشو)یکاری میکنم تا اخر عمرت فقط میسو رو نگاه کنی
زاویه ات
هوووف بابا حوصلم سر رفت دارم روانی میشم اینجا بزار برم ببینم کی مرخص میشم.... سلام خانم (نقطه چینا صحبت پرستاره).... ببخشید کی مرخص میشم.... اها ممنون
اخه دور دیگه من اینجا میپوسم بازم رفتم خانم پرستار.... نمیشه من امروز مرخص بشم.... باشه پس به دکتر بگید.... چیشد.... باشه پس میدین یه زنگ بزنم.... ممنون شماره کوک رو گرفتم زنگ زدم بعد سه تا بوق جواب داد گفت:بله بفرمایید (بچه ها بیرونه) گفتم:ببخشید اقا شما کسی به نام ات میشناسین گفت:بله چطور باورم نمیشد که نشناخته بود منو گفتم:اها ایشون وی بگم والا نوچ گفت:چیزی شده اتفاقی افتاده گفتم:بله ایشون به رحمت خدا رفتن حیح حیح حیح حیح حیح (گریه کردن ) گفت:چی.. یه.. یعنی.. چی ؟ یعنی چی به رحمت خدا رفتن شماها اونجا چه گوهی خوردین پس چرا حواستون جمع نبوده (حالت داد و گریه)
واای بچم دلم طاقت نیاورد میخواستم واقع براش بمیرم داشت گریه میکرد که گریم گرفت اما همه چی لو رفت گفتم:جونگکوکی گفت:ات ات این صدای خودته گفتم:اره میشه بیای (با حالت درد و مرض) گفت:نگران نباش تو فقط مواظبه خودت باشه همین خوب گفتم :خوب باشه لطفا بیا
بعد یک ساعت
گوشی رو دادم به پرستار بعد هم خودمم اومدم تو حیاط بیمارستان منتظر کوک بودم که کوک با گریه داشت میمود
با داد گفتم:کوکککککی برگشت سمتم بدو بدو اومد سمتم بغلم کرد گفتم:کوکی دکتر گفته امروز مرخص میشم گفت:به درک تو خوبی میدونی چقدر نگرانت شدم ات گفتم:حقیقتن شوخی کردم گفت:اتتت از دست تو
رفتم جلوش اشکاشو باک کردم دستمال برداشتم صورتشو تمیز و پاک کردم به تک خنده ای کرد که
گفت:....!
ادامــــــــهــــــــ دارد
گفتم:اوکی انجام میدم
گفت:منم یه مدت ات رو سرگرم میکنم که تو خونه باشه وقت هایی هم که خواست بره بیرون بهت میگم
گفتم :اوکی هر وقت کار داشتین به من زنگ بزنید
گفت:باشه
جونگکوک رفت
زاویه بابا
هه پسره ی احمق(خودتی سگگ😐)فک کرده دختره نازنینم رو بهش میدم حقت همون میسو کاری میکنم که به دست و پام بیوفتی برای دخترم له له بزنی (گمشو)یکاری میکنم تا اخر عمرت فقط میسو رو نگاه کنی
زاویه ات
هوووف بابا حوصلم سر رفت دارم روانی میشم اینجا بزار برم ببینم کی مرخص میشم.... سلام خانم (نقطه چینا صحبت پرستاره).... ببخشید کی مرخص میشم.... اها ممنون
اخه دور دیگه من اینجا میپوسم بازم رفتم خانم پرستار.... نمیشه من امروز مرخص بشم.... باشه پس به دکتر بگید.... چیشد.... باشه پس میدین یه زنگ بزنم.... ممنون شماره کوک رو گرفتم زنگ زدم بعد سه تا بوق جواب داد گفت:بله بفرمایید (بچه ها بیرونه) گفتم:ببخشید اقا شما کسی به نام ات میشناسین گفت:بله چطور باورم نمیشد که نشناخته بود منو گفتم:اها ایشون وی بگم والا نوچ گفت:چیزی شده اتفاقی افتاده گفتم:بله ایشون به رحمت خدا رفتن حیح حیح حیح حیح حیح (گریه کردن ) گفت:چی.. یه.. یعنی.. چی ؟ یعنی چی به رحمت خدا رفتن شماها اونجا چه گوهی خوردین پس چرا حواستون جمع نبوده (حالت داد و گریه)
واای بچم دلم طاقت نیاورد میخواستم واقع براش بمیرم داشت گریه میکرد که گریم گرفت اما همه چی لو رفت گفتم:جونگکوکی گفت:ات ات این صدای خودته گفتم:اره میشه بیای (با حالت درد و مرض) گفت:نگران نباش تو فقط مواظبه خودت باشه همین خوب گفتم :خوب باشه لطفا بیا
بعد یک ساعت
گوشی رو دادم به پرستار بعد هم خودمم اومدم تو حیاط بیمارستان منتظر کوک بودم که کوک با گریه داشت میمود
با داد گفتم:کوکککککی برگشت سمتم بدو بدو اومد سمتم بغلم کرد گفتم:کوکی دکتر گفته امروز مرخص میشم گفت:به درک تو خوبی میدونی چقدر نگرانت شدم ات گفتم:حقیقتن شوخی کردم گفت:اتتت از دست تو
رفتم جلوش اشکاشو باک کردم دستمال برداشتم صورتشو تمیز و پاک کردم به تک خنده ای کرد که
گفت:....!
ادامــــــــهــــــــ دارد
۳.۴k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.