رمان ماه تاریک پارت ۴۵
جلو چشمام تاریک شد و بیهوش شدم
فقط صدای فریاد صادق میشنیدم
صادق: صدففففف.....
یه هفته بعد.....
ویو صدف
تو این یه هفته انقدر گریه کردم که چشام قرمز و پف کرده بود
اگه میتونستم بازم گریه میکردم ولی اشکی برام نمونده بود
نمیتونستم هیچی بخورم با هیشکی حرف نزدم دانشگاهم نرفتم
روی تخت نشسته بودم و به دیوار جلو تحتم نگاه میکردم
تو ذهنم فقط داشتم خاطره مرور میکردم
خاطره های منو مادر بزرگم
وقتی پدر بزرگمو از دست دادم خیلی بچه بودم
از اینکه مادر بزرگم انقدر گریه میکرد تعجب میکردم
ولی حالا درکش میکنم
بعضی ها برات خیلی عزیزن و به از دست دادنشو فکرم بکنی حالت بد میشه
صدای در اتاقمو شنیدم ولی خسته تر از اون بودم که برگردم
صادق بود
هر روز سه چهار بار میومد تو اتاقم
صادق: صدف خوبی؟
فقط صدای فریاد صادق میشنیدم
صادق: صدففففف.....
یه هفته بعد.....
ویو صدف
تو این یه هفته انقدر گریه کردم که چشام قرمز و پف کرده بود
اگه میتونستم بازم گریه میکردم ولی اشکی برام نمونده بود
نمیتونستم هیچی بخورم با هیشکی حرف نزدم دانشگاهم نرفتم
روی تخت نشسته بودم و به دیوار جلو تحتم نگاه میکردم
تو ذهنم فقط داشتم خاطره مرور میکردم
خاطره های منو مادر بزرگم
وقتی پدر بزرگمو از دست دادم خیلی بچه بودم
از اینکه مادر بزرگم انقدر گریه میکرد تعجب میکردم
ولی حالا درکش میکنم
بعضی ها برات خیلی عزیزن و به از دست دادنشو فکرم بکنی حالت بد میشه
صدای در اتاقمو شنیدم ولی خسته تر از اون بودم که برگردم
صادق بود
هر روز سه چهار بار میومد تو اتاقم
صادق: صدف خوبی؟
۱.۷k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.