p33
"فلش بک"
(علامت پدر ات _)
(علامت مادر ات +)
تهیونگ : ات ملکه میشه؟!
+اره تهیونگ
_ازت هم خواهش میکنیم جلوی ات عصبی نشو
+میدونم دلت خواست ولیعهد بشی ولی ات از نظر اخلاقی و سواد خیلی بهتره
_قطعا گزینه مناسبیه
تهیونگ : ولی اون مریضه حتی نمیتونه راه بره..اگه بلند شه خودش یه معجزس
+نمیتونه راه بره که چی حداقل هنوز میتونه حرف بزنه"داد"
تهیونگ : اونم بهم گف که نمیخواد اداره سرزمین رو به عهده بگیره
_بخاطر ارزوهای مزخرفشه
+اینم یه دلیله برای انتخاب کردنش..
تهیونگ : پس حداقل وقتی ملکه شد اتاقشو عوض کنین
+چرا باید عوض کنیم؟
تهیونگ : میگه راحت نیس و توش احساس سنگینی میکنه
_بازم داستانای ارواحشه ولش کن
تهیونگ : یه بارم شده به حرفم گوش کنین
_"اهمیت ندادن"
+"اهمیت ندادن"
تهیونگ :"عصبی"
پایان فلش بک
"ات"
ات : میدونی...مامان بابای ما بیرحمن..در هر حالت..من خودمم دلم نمیخواد ملکه بشم..دوس دارم ازادانه زندگی کنم تعجب میکنم میبینم خیلیا سعی دارن تاج و تخت رو ببرن
تهیونگ : ولی با دردسرای زیادی مواجه شدی
ات : همینه..ثروت فقد دردسر داره..تورو میکشه..جونگ کوک،بعد یونگی،الانم تو
تهیونگ : متاسفم،فقد..نمیدونستم راه درستش کدومه
ات : مهم نیس کدوم راه رو طی کنی..هر راه تهش یه سری مشکلات داره که اخرش به مرگ ختم میشه
تهیونگ : چطور؟
ات : هممون یروزی میمیریم دیگه..ممکنه به خوشبختی برسی ممکنه نه...شاید برا تو مهمه ولی برای من نه.."نفس عمیق"چون همین الانشم دارم عزرائیل رو جلو چشمام میبینم که داره بدنم رو تیکه تیکه میکنه
لبخند کوچیکی زدم و به تهیونگ نگا کردم
ات : تو هم حقتو میگیری..ممکنه فردا باشه ممکنه پسفردا موقعی که من از وجود محو میشم تو به خوشبختیت میرسی...برا همینه که میگن همیشه ضعیفتر میمیره
تهیونگ : ات بس کن"داد"
ات :....
با حرفش جا خوردم
اومد جلو و دستاشو دور صورتم حلقه کرد..تو چشماش اشک جمع شده بود
تهیونگ : تو ضعیف نیستی ات..چرا همش این حرفارو پیش بقیه میزنی..داری سعی میکنی حالمو خوب کنی..ولی همزمان داری خودتو داغون میکنی
ات : ت..تهیونگ
تهیونگ : چرا افسرده ای"داد"داری پیش بقیه طوری رفتار میکنی که انگار حالت خوبه...چرا انگار ارزوی مرگ داری..بهم بگو چی اذیتت میکنه..دلت از چی گرفته
ات :"بغض"
منو بغل کرد و سرمو نوازش میکرد
تهیونگ : هر چی اذیتت میکنه..میتونی به اوپا بگی...از چی میترسی؟ کجای کار من و بقیه اشتباه بود
ات : هق..منم میخوام مثل همتون زندگی کنم...میخوام رو پای خودم وایسم...هق..نمیخوام کسی برام تصمیم بگیره چیکار کنم و چیکار نکنم..نمیخوام کسی تایین کنه کی بمیرم و کی زنده بمونم...میخوام برم بیرون مردم رو ببینم و بچه های کوچیکو بغل کنم..میخوام ازاد باشم "گریه"
تهیونگ : ات...تو خیلی مهربونی..ولی میدونی..مهربونی هم اخر حد خودشو داره..اینجاس که نوبت تو میرسه...که ملکه شی و دیگه کسی بهت دستور نده..بعد اومدن پدر و مادر از قصر جانگ..تو اونارو از پا درمیاری..اینو به خاطر خودت و اوپا انجام بده..من تشفیقت میکنم
ات : هق...اوپااا"گریه"
(علامت پدر ات _)
(علامت مادر ات +)
تهیونگ : ات ملکه میشه؟!
+اره تهیونگ
_ازت هم خواهش میکنیم جلوی ات عصبی نشو
+میدونم دلت خواست ولیعهد بشی ولی ات از نظر اخلاقی و سواد خیلی بهتره
_قطعا گزینه مناسبیه
تهیونگ : ولی اون مریضه حتی نمیتونه راه بره..اگه بلند شه خودش یه معجزس
+نمیتونه راه بره که چی حداقل هنوز میتونه حرف بزنه"داد"
تهیونگ : اونم بهم گف که نمیخواد اداره سرزمین رو به عهده بگیره
_بخاطر ارزوهای مزخرفشه
+اینم یه دلیله برای انتخاب کردنش..
تهیونگ : پس حداقل وقتی ملکه شد اتاقشو عوض کنین
+چرا باید عوض کنیم؟
تهیونگ : میگه راحت نیس و توش احساس سنگینی میکنه
_بازم داستانای ارواحشه ولش کن
تهیونگ : یه بارم شده به حرفم گوش کنین
_"اهمیت ندادن"
+"اهمیت ندادن"
تهیونگ :"عصبی"
پایان فلش بک
"ات"
ات : میدونی...مامان بابای ما بیرحمن..در هر حالت..من خودمم دلم نمیخواد ملکه بشم..دوس دارم ازادانه زندگی کنم تعجب میکنم میبینم خیلیا سعی دارن تاج و تخت رو ببرن
تهیونگ : ولی با دردسرای زیادی مواجه شدی
ات : همینه..ثروت فقد دردسر داره..تورو میکشه..جونگ کوک،بعد یونگی،الانم تو
تهیونگ : متاسفم،فقد..نمیدونستم راه درستش کدومه
ات : مهم نیس کدوم راه رو طی کنی..هر راه تهش یه سری مشکلات داره که اخرش به مرگ ختم میشه
تهیونگ : چطور؟
ات : هممون یروزی میمیریم دیگه..ممکنه به خوشبختی برسی ممکنه نه...شاید برا تو مهمه ولی برای من نه.."نفس عمیق"چون همین الانشم دارم عزرائیل رو جلو چشمام میبینم که داره بدنم رو تیکه تیکه میکنه
لبخند کوچیکی زدم و به تهیونگ نگا کردم
ات : تو هم حقتو میگیری..ممکنه فردا باشه ممکنه پسفردا موقعی که من از وجود محو میشم تو به خوشبختیت میرسی...برا همینه که میگن همیشه ضعیفتر میمیره
تهیونگ : ات بس کن"داد"
ات :....
با حرفش جا خوردم
اومد جلو و دستاشو دور صورتم حلقه کرد..تو چشماش اشک جمع شده بود
تهیونگ : تو ضعیف نیستی ات..چرا همش این حرفارو پیش بقیه میزنی..داری سعی میکنی حالمو خوب کنی..ولی همزمان داری خودتو داغون میکنی
ات : ت..تهیونگ
تهیونگ : چرا افسرده ای"داد"داری پیش بقیه طوری رفتار میکنی که انگار حالت خوبه...چرا انگار ارزوی مرگ داری..بهم بگو چی اذیتت میکنه..دلت از چی گرفته
ات :"بغض"
منو بغل کرد و سرمو نوازش میکرد
تهیونگ : هر چی اذیتت میکنه..میتونی به اوپا بگی...از چی میترسی؟ کجای کار من و بقیه اشتباه بود
ات : هق..منم میخوام مثل همتون زندگی کنم...میخوام رو پای خودم وایسم...هق..نمیخوام کسی برام تصمیم بگیره چیکار کنم و چیکار نکنم..نمیخوام کسی تایین کنه کی بمیرم و کی زنده بمونم...میخوام برم بیرون مردم رو ببینم و بچه های کوچیکو بغل کنم..میخوام ازاد باشم "گریه"
تهیونگ : ات...تو خیلی مهربونی..ولی میدونی..مهربونی هم اخر حد خودشو داره..اینجاس که نوبت تو میرسه...که ملکه شی و دیگه کسی بهت دستور نده..بعد اومدن پدر و مادر از قصر جانگ..تو اونارو از پا درمیاری..اینو به خاطر خودت و اوپا انجام بده..من تشفیقت میکنم
ات : هق...اوپااا"گریه"
۳۶.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.