(فصل دوم)پارت۲۰ ویو ویالا
(فصل دوم)پارت۲۰ ویو ویالا
سریع از ماشین بیرون اومدم و کلید رو از کیفم دراوردم و وارد خونه شدم و در رو سریع بستم۰که در زده شد میدونستم کی پشته دره و این بیشتر منو ترسونده بود۰که آروم لب زدم:ارباب لطفا از اینجا برید
جونگ کوک:باهات حرف دارم بهتر سریع تر بهت بگم تا ات خودش نیومده۰
ویالا:لطفا ات الان خونه ی ماست!
جونگ کوک:میدونم که اومدم این۰۰۰
ات:ویالا!؟
چه خبره؟داری چیکار میکنی؟
ویو جونگ کوک
داشتم حرف میزدم که اونور در صدای ات اومد۰
چشمام رو بستم و تکیه دادم به در۰میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته و برام کاملا واضح شده بود۰پس نیازی به توضیحی نبود،نیازی به قانع کردن خودم نبود که بگم اینا همش خوابن۰
دستام رو گذاشتم روی سرم!
قطره اشک از چشمام میلغزیدن،واقعا؟
ولی ولی!من واقعا با اون خانواده هیچ نسبتی ندارم،اصلا نه اون زن رو میشناسم نه چیزه دیگه پس چطور دکتر گفت نسبتی داریم؟؟
نک۰۰نکنه!؟؟؟؟
سریع از جام پاشدم و سوار ماشینم شدم و رفتم به همون بیمارستان۰مطمئنم اون زنیکه کاری کرده که این اتفاق باعث و بانیشه۰
ویو ات
داشتم خواب هفت پادشاه میدیدم که در حیاط محکم بسته شد،سریع از جام پاشدم و از پنجره اتاق نگاهی کردم که دیدم ویالا درو سریع بسته و داره نفس نفس میزنه۰
چرا داشت صحبت میکرد،انگار پشت در کسی بود۰از اتاق اومدم بیرون و اسمش رو صدا کردم،با حالت وحشدناکی بهم نگاه میکرد که لبخند ملیحی زد که متوجه چیزی شدم آروم رفتم سمت در و درو باز کردم ولی در کمال تعجب هیچکس نبود!
با چشمای تعجب به ویالا نگاه کردم که نیازی به سوال کردن نباشه و برام توضیح بده۰
ویالا:ات(زد زیر گریه)
ات:ویالا چرا اینجوری میکنی؟چه اتفاق۰۰۰
متوجه شدم!یک لحظه انگار روح از تنم رفت بیرون۰پس واقعی بود!
گریم گرفته بود ولی نمیخواستم الان مثل ویالا بزنم زیره گریه۰لبم رو گاز گرفته بودم که اشکم از چشمام نچیکه۰
دماغم رو بالا کشیدم و مثل بچه ها میخواستم بشینمو فقط گریه کنم۰
سریع از ماشین بیرون اومدم و کلید رو از کیفم دراوردم و وارد خونه شدم و در رو سریع بستم۰که در زده شد میدونستم کی پشته دره و این بیشتر منو ترسونده بود۰که آروم لب زدم:ارباب لطفا از اینجا برید
جونگ کوک:باهات حرف دارم بهتر سریع تر بهت بگم تا ات خودش نیومده۰
ویالا:لطفا ات الان خونه ی ماست!
جونگ کوک:میدونم که اومدم این۰۰۰
ات:ویالا!؟
چه خبره؟داری چیکار میکنی؟
ویو جونگ کوک
داشتم حرف میزدم که اونور در صدای ات اومد۰
چشمام رو بستم و تکیه دادم به در۰میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته و برام کاملا واضح شده بود۰پس نیازی به توضیحی نبود،نیازی به قانع کردن خودم نبود که بگم اینا همش خوابن۰
دستام رو گذاشتم روی سرم!
قطره اشک از چشمام میلغزیدن،واقعا؟
ولی ولی!من واقعا با اون خانواده هیچ نسبتی ندارم،اصلا نه اون زن رو میشناسم نه چیزه دیگه پس چطور دکتر گفت نسبتی داریم؟؟
نک۰۰نکنه!؟؟؟؟
سریع از جام پاشدم و سوار ماشینم شدم و رفتم به همون بیمارستان۰مطمئنم اون زنیکه کاری کرده که این اتفاق باعث و بانیشه۰
ویو ات
داشتم خواب هفت پادشاه میدیدم که در حیاط محکم بسته شد،سریع از جام پاشدم و از پنجره اتاق نگاهی کردم که دیدم ویالا درو سریع بسته و داره نفس نفس میزنه۰
چرا داشت صحبت میکرد،انگار پشت در کسی بود۰از اتاق اومدم بیرون و اسمش رو صدا کردم،با حالت وحشدناکی بهم نگاه میکرد که لبخند ملیحی زد که متوجه چیزی شدم آروم رفتم سمت در و درو باز کردم ولی در کمال تعجب هیچکس نبود!
با چشمای تعجب به ویالا نگاه کردم که نیازی به سوال کردن نباشه و برام توضیح بده۰
ویالا:ات(زد زیر گریه)
ات:ویالا چرا اینجوری میکنی؟چه اتفاق۰۰۰
متوجه شدم!یک لحظه انگار روح از تنم رفت بیرون۰پس واقعی بود!
گریم گرفته بود ولی نمیخواستم الان مثل ویالا بزنم زیره گریه۰لبم رو گاز گرفته بودم که اشکم از چشمام نچیکه۰
دماغم رو بالا کشیدم و مثل بچه ها میخواستم بشینمو فقط گریه کنم۰
۲۹۳
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.