چند پارتی تهیونگ
چند پارتی تهیونگ
وقتی نمیتونی بچه دار بشی و اون...
«پیج فیک: @love.story »
"خانم کیم یونا...بارداری برای شما یک امر غیر ممکنه...رحم شما بچه قبول نمیکنه...متاسفم!"
چشمهاشو بست و بار دیگه حرفای دکتر رو تو سرش مرور کرد
با نگرانی کنار همسرش روی تخت نشست و دستاشو گرفت
_عشقم...اشکال نداره...باهم از دسش برمیام!
با چشمهای گریون از روی تخت بلند شد و به تهیونگ زل زد
از پس چی برمیایم؟ مشکل از منه...معذرت میخوام ازت...من نمیتونم بهت بچه بدم...میتونی طلاق بگیری و با یه زن سالم ازدواج کنی!
با هر کلمه ای که به زبون میاورد اشکهاش سرازیر میشدن
طولی نکشید که به اغوش گرم تهیونگ کشیده شد
_فقط یبار دیگه از طلاق حرف بزنی...حسابتو میرسم...من دوسِت دارم...چه بچه داشته باشیم چه نداشته باشیم..
ولی...
_هیشش،یکم بخواب...من باید برم بیرون.
سکوت کرد و اشکاشو پاک کرد و دراز کشید
سعی میکرد حرفای عذاب اور دکتر رو فراموش کنه و راحت بخوابه.
کت چرمش رو همراه سویچ ماشین برداشت و از خونه خارج شد
یونا قطعا بعد از شنیدن واقعیت افسردگی گرفته بود
از طرفی هم تهیونگ دلش بچه میخواست اما نمیتونست بیخیال عشقش بشه
تنها یه راه داشت!
فرمون رو به سمت چپ چرخوند و وارد خیابون ساکت و خالی از سکنه شد
جای پارک مناسب پیدا کرد و سریع از ماشین خارج شدو روبه روی ساختمان مورد نظرش قرار گرفت
_پرورشگاه دولتی فَمیلی
با قدم های ثابت و بلند سمت ساختمون حرکت کرد
با دیدن زن تقریبا مسنی که چند قدم باهاش فاصله داشت لبخند بزرگی روی لبهاش نقش بست.
_خانم مین...
زن با شنیدن صدایی اشنا به پشت سرش نگاه کرد
"تهیونگ؟"
_خوشحالم که هنوز منو به یاد دارید
"مگه میشه پسری که خودم بزرگش کردم رو فراموش کنم؟ دلم برات تنگ شده بود"
خانم مین تهیونگ رو به اغوش کشید یه دل سیر بغلش کرد و بعد از رفع کردن دلتنگیش تهیونگ رو به اتاق ثابقش هدایت کرد
"اینجا رو یادت میاد؟"
_هیچ تغییری نکرده
"بعد از رفتنت درش رو قفل کردم، تا همین یک ماه پیش قفل بود ولی بعد از اومدن یه دختر کوچولو مجبور شدم بازش کنم"
در اتاق با شدت باز شد و یه دختر با موهای بلوند و چشمهای براق و مشکی وارد اتاق شد
اخم کرده بود این بشدت اون رو بانمک میکرد
اهم اهم حمایت؟ لایک؟ نره♡
وقتی نمیتونی بچه دار بشی و اون...
«پیج فیک: @love.story »
"خانم کیم یونا...بارداری برای شما یک امر غیر ممکنه...رحم شما بچه قبول نمیکنه...متاسفم!"
چشمهاشو بست و بار دیگه حرفای دکتر رو تو سرش مرور کرد
با نگرانی کنار همسرش روی تخت نشست و دستاشو گرفت
_عشقم...اشکال نداره...باهم از دسش برمیام!
با چشمهای گریون از روی تخت بلند شد و به تهیونگ زل زد
از پس چی برمیایم؟ مشکل از منه...معذرت میخوام ازت...من نمیتونم بهت بچه بدم...میتونی طلاق بگیری و با یه زن سالم ازدواج کنی!
با هر کلمه ای که به زبون میاورد اشکهاش سرازیر میشدن
طولی نکشید که به اغوش گرم تهیونگ کشیده شد
_فقط یبار دیگه از طلاق حرف بزنی...حسابتو میرسم...من دوسِت دارم...چه بچه داشته باشیم چه نداشته باشیم..
ولی...
_هیشش،یکم بخواب...من باید برم بیرون.
سکوت کرد و اشکاشو پاک کرد و دراز کشید
سعی میکرد حرفای عذاب اور دکتر رو فراموش کنه و راحت بخوابه.
کت چرمش رو همراه سویچ ماشین برداشت و از خونه خارج شد
یونا قطعا بعد از شنیدن واقعیت افسردگی گرفته بود
از طرفی هم تهیونگ دلش بچه میخواست اما نمیتونست بیخیال عشقش بشه
تنها یه راه داشت!
فرمون رو به سمت چپ چرخوند و وارد خیابون ساکت و خالی از سکنه شد
جای پارک مناسب پیدا کرد و سریع از ماشین خارج شدو روبه روی ساختمان مورد نظرش قرار گرفت
_پرورشگاه دولتی فَمیلی
با قدم های ثابت و بلند سمت ساختمون حرکت کرد
با دیدن زن تقریبا مسنی که چند قدم باهاش فاصله داشت لبخند بزرگی روی لبهاش نقش بست.
_خانم مین...
زن با شنیدن صدایی اشنا به پشت سرش نگاه کرد
"تهیونگ؟"
_خوشحالم که هنوز منو به یاد دارید
"مگه میشه پسری که خودم بزرگش کردم رو فراموش کنم؟ دلم برات تنگ شده بود"
خانم مین تهیونگ رو به اغوش کشید یه دل سیر بغلش کرد و بعد از رفع کردن دلتنگیش تهیونگ رو به اتاق ثابقش هدایت کرد
"اینجا رو یادت میاد؟"
_هیچ تغییری نکرده
"بعد از رفتنت درش رو قفل کردم، تا همین یک ماه پیش قفل بود ولی بعد از اومدن یه دختر کوچولو مجبور شدم بازش کنم"
در اتاق با شدت باز شد و یه دختر با موهای بلوند و چشمهای براق و مشکی وارد اتاق شد
اخم کرده بود این بشدت اون رو بانمک میکرد
اهم اهم حمایت؟ لایک؟ نره♡
۲۵.۳k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳