پارت سوم:)
به مقصد رسیده بود...
منتها اون ماشین مشکی هنوز پشت سرش بود...
هوفی کشید و از ماشین پیاده شد
با خشم به سمت ماشینی رفت که تعقیبش کرده بود
+تو مشکلت چیه؟
_مشکلم؟
+چرا این همه راه دنبالم اومدی من که شمارمو دادم؟
_من فقط اومدم سرکار همین
یعنی چی..
حالا قرار بود باهاش همکار بشه؟
+ای..اینجا کار می کنی؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد
+ندیده بودمت قبلا...جالبه...من فعلا باید برم دیرم میشه
با خجالت پا تند کرد و از اون مکان فاصله گرفت
وارد دفتر رییسش شد...
اخمی که روی پیشونیش جا باز کرده بود نشونه ی خوبی نبود...
+اممم....سلام آقای جانگ
جانگ خندید و گفت: از کی این جوری کار می کنی
+چطور...کار می کنم؟
×حتما منو مسخره گرفتی نه؟ اینجوری از موکلت دفاع می کنی؟
+باید بگم که...ایشون هیچ حقی برای آزاد شدن نداشتن یعنی اصلا راهی هم نبود... ترجیح دادم پرونده رو نیمه تموم کنار بزنم..چیزی که سابقشون نشون میده برازنده ی زندان بود...
×امتیازت پیش آقای هیون چی میشه؟ زده به سرت ماتیلدا؟
دیگه چیزی نگفت که با سکوت ماتیلدا مواجه شد و گفت:هوفف....فعلا میتونی بری
رفت بالای بوم...
حالا دنیا براش خیلی کوچیک تر و بی ارزش تر شده بود..
+ولی وکالت برای من مناسب نبود....من نقاشی میخوام.. هنرمو میخوام...طراحی مد میخواستم بخونم پس چی شد؟
این شغل به روحیه لطیف من میخورد؟...برای پدری وکالت خوندم که حتی نموند و موفق شدنم رو ببینه؟
پس اصلا چرا این کارو کردم...وقتی حتی یک نفر تشویقم نکرد؟
منتها اون ماشین مشکی هنوز پشت سرش بود...
هوفی کشید و از ماشین پیاده شد
با خشم به سمت ماشینی رفت که تعقیبش کرده بود
+تو مشکلت چیه؟
_مشکلم؟
+چرا این همه راه دنبالم اومدی من که شمارمو دادم؟
_من فقط اومدم سرکار همین
یعنی چی..
حالا قرار بود باهاش همکار بشه؟
+ای..اینجا کار می کنی؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد
+ندیده بودمت قبلا...جالبه...من فعلا باید برم دیرم میشه
با خجالت پا تند کرد و از اون مکان فاصله گرفت
وارد دفتر رییسش شد...
اخمی که روی پیشونیش جا باز کرده بود نشونه ی خوبی نبود...
+اممم....سلام آقای جانگ
جانگ خندید و گفت: از کی این جوری کار می کنی
+چطور...کار می کنم؟
×حتما منو مسخره گرفتی نه؟ اینجوری از موکلت دفاع می کنی؟
+باید بگم که...ایشون هیچ حقی برای آزاد شدن نداشتن یعنی اصلا راهی هم نبود... ترجیح دادم پرونده رو نیمه تموم کنار بزنم..چیزی که سابقشون نشون میده برازنده ی زندان بود...
×امتیازت پیش آقای هیون چی میشه؟ زده به سرت ماتیلدا؟
دیگه چیزی نگفت که با سکوت ماتیلدا مواجه شد و گفت:هوفف....فعلا میتونی بری
رفت بالای بوم...
حالا دنیا براش خیلی کوچیک تر و بی ارزش تر شده بود..
+ولی وکالت برای من مناسب نبود....من نقاشی میخوام.. هنرمو میخوام...طراحی مد میخواستم بخونم پس چی شد؟
این شغل به روحیه لطیف من میخورد؟...برای پدری وکالت خوندم که حتی نموند و موفق شدنم رو ببینه؟
پس اصلا چرا این کارو کردم...وقتی حتی یک نفر تشویقم نکرد؟
۶.۹k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.