"پشیمونم"p23
رسیدیم و ماشینو جلوی زندان پارک کرد .. تو بدنم قلقله بود ، یه استرسی داشتم که نمیتونستم توصیفش کنم ؛ شجاعتمو جمع کردم و در ماشین رو باز کردم که با صدای جونگکوک برگشتم طرفش .
_میخوای منم باهات بیام ؟
چند ثانیه بهش همینطوری زل زدم داشتم به حرفش فکر میکردم که گفتم: "نه!" و زود از ماشین خارج شدم .
_یعنی چی آقای محترم ؟ یعنی چرا آزاد شده ؟ متوجه هستید دارید چی میگید !
_منم اینجا کاره ای نیستم ، تنها اطلاعی که دارم اینه که ایشون ۱ سالی هست که آزاد شدن .
نفسمو کلافه دادم بیرون و دستمو رو پیشونیم کشیدم و گفتم: "پس چجوری وکیلِ مادر من وقت ملاقات گرفتن ؟ برای کسی که تو زندان نیست ؟ منو که مسخره نمیکنید نه؟(بلند)"
_خانوم محترم خواهشا صداتونو بیارین پایین .. من چیزایی که لازم بود بهتون بگم رو گفتم !
با اعصبانیت از روی میز پاکتمو چنگ زدم و همینطوری که با غرغر سمت در میرفتم بلند گفتم: "معلوم نیست سرشون گرم چیه که همچیو شل گرفتن!"
تو سالن های زندان قدم برمیداشتم که تکیه دادم به دیوار و آروم رو زمین نشستم ، میترسیدم خیلی هم میترسیدم .. اشک هام صورتمو پر کرده بود که سرمو گذاشتم رو زانو هام و دل خوره دلمو میخورد .
_خواهش میکنم هیچی نشه ، تحمل ندارم دیگه(زیر لبی_ گریه)
از در خروجی زندان خارج شدم .. نای راه رفتنم نداشتم که هم جونگکوک من رو دید با هولو وله اومد سمتم و از بازوم گرفت .
_چیشده چرا رنگت پریده ؟ حالت خوبه؟
همونطوری که به رو به روم خیره شده بودم آروم آروم با چشای اشکی برگشتم سمتش و با یه حالت آروم لب زدم: " نیست!"
_چی نی .. نکنه !
گریه هام اوج گرفت که منو کشید تو بغلش و از پشت موهامو نوازش میکرد .. ولی پسش نزدم که بره عقب ، شنیدین که میگن "فرار از کسی که بهت آسیب زده تنها راهش پناه بردن به همون فرده ؟" منم داشتم تو بغل کسی اشک میریختم که به خاطر حماقت یه لحظش زندگیم تا الان سیاه شده و هعی در حال تیره شدنه .
_ جونگکوک .
_میترسم !
برگشت عقب و بهم نگاه کرد ، اشک گوشه چشامو پاک کرد و صورتشو نزدیک به صورتم کرد .. دستاشو قاب گرفت رو صورتم و گفت: "تا من هستم از هیچی نترس!"
رفته بودم سازمان ، از اتاق درن خارج شدم که چشمم به یه نفر افتاد که روی صندلی های انتظارِ سازمان نشسته بود .. آشنا میزد چشامو چرخوندم و سری تکون دادم ، اصلا هر کی که هست به من چه !
اما ! اما خیلی جذاب بود ! هعی تو سازمان قدم برمیداشتم و زیر زیرکی نگاهش میکردم که سرشو از گوشیش در اورد و بهم نگاه کرد که سریع برگشتم اما فکنم فهمید داشتم نگاهش میکردم که از خجالت سرمو انداختم پایین و کلی چیز نثار خودم کردم .
دستی رو شونم حس کردم که با تعجب برگشتم و با چشای گشاد شده بهش نگاه میکردم ؛ خودش بود !
_ دوباره همو دیدیم !
از حرفش هنگیدم و صورتمو کج کردم و با لحن تعجبی گفتم: "دوباره؟"
_من شمارو میشناسم ؟
سرشو انداخت پایین و به پاهام اشاره کرد و گفت: "مچ پاهاتون چطوره؟"
با تعجبِ بیشتر به مچ پاهام نگاه کردم و همونطوری زیر لبی گفتم:"مچ پاهام؟"
_واقعا هیچی یادتون نیست ؟
با حرفش سرمو بلند کردم و به قیافش زل زدم .. این کی بود باز ! صدای بلند درن کل سازمان رو گرفت که داشت صدام میزد .
_اومدم !(بلند)
جلوش گردنمو یکم به عنوان احترام خم کردم و رفتم که نصف راه واستادم و برگشتم طرفش ، با تعجب و شَک گفتم: "بار؟"
خندهی کرد و سرشو انداخت پایین ، پس خودش بود ولی نمیدونم چرا یهو ذوق کردم .
دستای درن دور بازوم حلقه شد و منو برگردوند سمت خودش و با لحن جدی گفت:"مگه من با تو نیستم؟"
_تو چرا هنوز اینجایی مگه نرفتی شرکت؟
دوباره خواست غر بزنه که چشمش به پسرهی پشتم افتاد و یه نگاهی به اون کرد و یه نگاهی به من ؛ جوری که من بشنوم گفت: "اون کیه؟"
برگشتم به پشتم نگاه کردم و رو به درن گفتم: "شاید یه آشنای خیلی دور!"
_ولی عجب چیزیه ! (با شیطنت)
خندهی کردم که گفت: "خبریه؟"
_نه بابا چی میگی من حتی نمیشناسمش ! بعدشم این مدلی نگو میشنوه زشته .
درن ابرو هاشو انداخت بالا و چشاش باز شد
_ او او داره میاد !
_کی داره میاد؟
با تعجب داشتم به درن نگاه میکردم که اون پسره اومد کنارمون واستاد ، رو بهمون گفت: "ببخشید ولی من حرفاتونو شنیدم "
و برگشت به طرف من و در ادامهی حرفش گفت:" انگار میخواید برید جایی ، خوشحال میشم برسونمتون !"
درن به من نگاه میکرد و من به درن ، دوتامون مونده بودیم که درن گفت: "اره که میاد ، واگرنه باید با اتوبوس بره!"
از حرف درن چشم غره ای بهش رفتم و زیر لبی "احمق" رو نثارش کردم و رو به پسره گفتم: " خیلی ممنون نیازی نیست!"
_چرا خب؟ تو مسیر راه میرسونمتون .
_من حتی شمارو نمیشناسم .. لزومی نیست به همچی کاری .
_میخوای منم باهات بیام ؟
چند ثانیه بهش همینطوری زل زدم داشتم به حرفش فکر میکردم که گفتم: "نه!" و زود از ماشین خارج شدم .
_یعنی چی آقای محترم ؟ یعنی چرا آزاد شده ؟ متوجه هستید دارید چی میگید !
_منم اینجا کاره ای نیستم ، تنها اطلاعی که دارم اینه که ایشون ۱ سالی هست که آزاد شدن .
نفسمو کلافه دادم بیرون و دستمو رو پیشونیم کشیدم و گفتم: "پس چجوری وکیلِ مادر من وقت ملاقات گرفتن ؟ برای کسی که تو زندان نیست ؟ منو که مسخره نمیکنید نه؟(بلند)"
_خانوم محترم خواهشا صداتونو بیارین پایین .. من چیزایی که لازم بود بهتون بگم رو گفتم !
با اعصبانیت از روی میز پاکتمو چنگ زدم و همینطوری که با غرغر سمت در میرفتم بلند گفتم: "معلوم نیست سرشون گرم چیه که همچیو شل گرفتن!"
تو سالن های زندان قدم برمیداشتم که تکیه دادم به دیوار و آروم رو زمین نشستم ، میترسیدم خیلی هم میترسیدم .. اشک هام صورتمو پر کرده بود که سرمو گذاشتم رو زانو هام و دل خوره دلمو میخورد .
_خواهش میکنم هیچی نشه ، تحمل ندارم دیگه(زیر لبی_ گریه)
از در خروجی زندان خارج شدم .. نای راه رفتنم نداشتم که هم جونگکوک من رو دید با هولو وله اومد سمتم و از بازوم گرفت .
_چیشده چرا رنگت پریده ؟ حالت خوبه؟
همونطوری که به رو به روم خیره شده بودم آروم آروم با چشای اشکی برگشتم سمتش و با یه حالت آروم لب زدم: " نیست!"
_چی نی .. نکنه !
گریه هام اوج گرفت که منو کشید تو بغلش و از پشت موهامو نوازش میکرد .. ولی پسش نزدم که بره عقب ، شنیدین که میگن "فرار از کسی که بهت آسیب زده تنها راهش پناه بردن به همون فرده ؟" منم داشتم تو بغل کسی اشک میریختم که به خاطر حماقت یه لحظش زندگیم تا الان سیاه شده و هعی در حال تیره شدنه .
_ جونگکوک .
_میترسم !
برگشت عقب و بهم نگاه کرد ، اشک گوشه چشامو پاک کرد و صورتشو نزدیک به صورتم کرد .. دستاشو قاب گرفت رو صورتم و گفت: "تا من هستم از هیچی نترس!"
رفته بودم سازمان ، از اتاق درن خارج شدم که چشمم به یه نفر افتاد که روی صندلی های انتظارِ سازمان نشسته بود .. آشنا میزد چشامو چرخوندم و سری تکون دادم ، اصلا هر کی که هست به من چه !
اما ! اما خیلی جذاب بود ! هعی تو سازمان قدم برمیداشتم و زیر زیرکی نگاهش میکردم که سرشو از گوشیش در اورد و بهم نگاه کرد که سریع برگشتم اما فکنم فهمید داشتم نگاهش میکردم که از خجالت سرمو انداختم پایین و کلی چیز نثار خودم کردم .
دستی رو شونم حس کردم که با تعجب برگشتم و با چشای گشاد شده بهش نگاه میکردم ؛ خودش بود !
_ دوباره همو دیدیم !
از حرفش هنگیدم و صورتمو کج کردم و با لحن تعجبی گفتم: "دوباره؟"
_من شمارو میشناسم ؟
سرشو انداخت پایین و به پاهام اشاره کرد و گفت: "مچ پاهاتون چطوره؟"
با تعجبِ بیشتر به مچ پاهام نگاه کردم و همونطوری زیر لبی گفتم:"مچ پاهام؟"
_واقعا هیچی یادتون نیست ؟
با حرفش سرمو بلند کردم و به قیافش زل زدم .. این کی بود باز ! صدای بلند درن کل سازمان رو گرفت که داشت صدام میزد .
_اومدم !(بلند)
جلوش گردنمو یکم به عنوان احترام خم کردم و رفتم که نصف راه واستادم و برگشتم طرفش ، با تعجب و شَک گفتم: "بار؟"
خندهی کرد و سرشو انداخت پایین ، پس خودش بود ولی نمیدونم چرا یهو ذوق کردم .
دستای درن دور بازوم حلقه شد و منو برگردوند سمت خودش و با لحن جدی گفت:"مگه من با تو نیستم؟"
_تو چرا هنوز اینجایی مگه نرفتی شرکت؟
دوباره خواست غر بزنه که چشمش به پسرهی پشتم افتاد و یه نگاهی به اون کرد و یه نگاهی به من ؛ جوری که من بشنوم گفت: "اون کیه؟"
برگشتم به پشتم نگاه کردم و رو به درن گفتم: "شاید یه آشنای خیلی دور!"
_ولی عجب چیزیه ! (با شیطنت)
خندهی کردم که گفت: "خبریه؟"
_نه بابا چی میگی من حتی نمیشناسمش ! بعدشم این مدلی نگو میشنوه زشته .
درن ابرو هاشو انداخت بالا و چشاش باز شد
_ او او داره میاد !
_کی داره میاد؟
با تعجب داشتم به درن نگاه میکردم که اون پسره اومد کنارمون واستاد ، رو بهمون گفت: "ببخشید ولی من حرفاتونو شنیدم "
و برگشت به طرف من و در ادامهی حرفش گفت:" انگار میخواید برید جایی ، خوشحال میشم برسونمتون !"
درن به من نگاه میکرد و من به درن ، دوتامون مونده بودیم که درن گفت: "اره که میاد ، واگرنه باید با اتوبوس بره!"
از حرف درن چشم غره ای بهش رفتم و زیر لبی "احمق" رو نثارش کردم و رو به پسره گفتم: " خیلی ممنون نیازی نیست!"
_چرا خب؟ تو مسیر راه میرسونمتون .
_من حتی شمارو نمیشناسم .. لزومی نیست به همچی کاری .
۱۸.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.