کسی که خانوادم شد p 73
( ات ویو )
نا خداگاه دندون های نیشم شروع به درد گرفتن کردن انگار که التماسم می کردن گردن روبه روم رو گاز بزنم.....لب هام رو در امتداد گردنش کشیدم و مکان مورد نظر رو پیدا کردم و در لحظه دندون های نیشم فرو رفت توی پوست مرد روبه روم......با حس خون شیرین و تلخش توی دهنم حریص تر شدم و کنترل خودم و از دست دادم.....مزه ی اون خون گس چیزی نبود که بشه توصیفش کرد.....این اولین خونی بود که خوردم و تنها خونی که بهش تمایل دارم.....با فکر اینکه خون اون داره داخل وجودم جریان پیدا می کنه حس عجیبی بهم دست داد.....حسی قابل وصف نبود....بعد از چند مین با احساس سیر شدنم ازش جدا شدم......
نگاهم رو به زخم به وجود اومده روی گردنش دوختم که قطره های خون ازش سرازیر میشدن.....سرمو جلو بردم و با زبونم خون های سرازیر شده روی گردنشو لیسیدم.....گردنشو از جلوی صورتم عقب برد و صورتش و در یک سانتی صورتم قرار داد.....نگاهشو به پایین سوق داد و نگاه خیره اش رو به لبام دوخت.....فاصله ی بین صورت هامون رو پر کرد و لیسی به گوشه لبم زد و من نمی دونم باید تو این موقعیت چجوری قلب بی جنبم رو از رسوایی دور کنم......سرش رو کمی به عقب متمایل کرد.....نگاهم و به چشم هاش دوختم.....به اون چشم های خمار مشکی.....حسی درونم شعله ور بود.....حسی که هیچ جوره قابل انکار نبود.....نگاهش توی چشمام گره خورده بود.......
( بقیش تو کامنت ها مینویسم)
نا خداگاه دندون های نیشم شروع به درد گرفتن کردن انگار که التماسم می کردن گردن روبه روم رو گاز بزنم.....لب هام رو در امتداد گردنش کشیدم و مکان مورد نظر رو پیدا کردم و در لحظه دندون های نیشم فرو رفت توی پوست مرد روبه روم......با حس خون شیرین و تلخش توی دهنم حریص تر شدم و کنترل خودم و از دست دادم.....مزه ی اون خون گس چیزی نبود که بشه توصیفش کرد.....این اولین خونی بود که خوردم و تنها خونی که بهش تمایل دارم.....با فکر اینکه خون اون داره داخل وجودم جریان پیدا می کنه حس عجیبی بهم دست داد.....حسی قابل وصف نبود....بعد از چند مین با احساس سیر شدنم ازش جدا شدم......
نگاهم رو به زخم به وجود اومده روی گردنش دوختم که قطره های خون ازش سرازیر میشدن.....سرمو جلو بردم و با زبونم خون های سرازیر شده روی گردنشو لیسیدم.....گردنشو از جلوی صورتم عقب برد و صورتش و در یک سانتی صورتم قرار داد.....نگاهشو به پایین سوق داد و نگاه خیره اش رو به لبام دوخت.....فاصله ی بین صورت هامون رو پر کرد و لیسی به گوشه لبم زد و من نمی دونم باید تو این موقعیت چجوری قلب بی جنبم رو از رسوایی دور کنم......سرش رو کمی به عقب متمایل کرد.....نگاهم و به چشم هاش دوختم.....به اون چشم های خمار مشکی.....حسی درونم شعله ور بود.....حسی که هیچ جوره قابل انکار نبود.....نگاهش توی چشمام گره خورده بود.......
( بقیش تو کامنت ها مینویسم)
۸۳.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.