آب و آتش (P2)
از زبان آیکو
منم رفتم تا به رئیس گزارش بدم:
«همان طور که فکر میکردید پلیس واقعی دنبال لینا نیومد»
رئیس:«ویژگی ظاهری؟»
آیکو:«جنسیت پسر بود موی سفید چشمای شرابی(قرمز جذاب)»
رئیس:«هه میدونستم»
آیکو:«شما میشنا...»
رئیس:«کیه که گرگ خونین رو نشناسه»
آیکو:«گرگ خونین ولی قربان اسمش چیه من که نمیتونم با یه نام مستعار ردش رو بزنم»
رئیس:«به زودی خودت باهاش آشنا میشی دوستانه رفتار کن نزدیکش شو و از پشت خنجر بزن»
آیکو:«ولی....»
بوق........بوق.........بوق...(پایان تماس)
از زبان آیکو
خشکم زده بود اخه یعنی چی من قرار با گرگ خونین که نمیدونم اصا کی هست رو به رو بشم مطمئنم لینا میشناسدش هرچی باشه خودش یه زمانی این کاره بوده ولی خب نباید لینا بفهمه من جاسوسم هوففف فهمیدم چیکار کنم.
از زبان لینا
تو فکر امروز بودم اونیکه تو ماشین پلیس بود پلیس نبود زندین بود (گرگ خونین) ولی چرا هنوزم دنبال انتقامه؟
همین جوری تو فکر بودم که
دلین دلینگ دلین دلینگ (زنگ گوشی)
نگاهی به صفحه موبایل انداختم شماره ناشناس بود جواب دادم:
«بفرمایید»
ناشناس«اطلاعاتی از گرگ خونین!»
لینا«نمی شناسم»
ناشناس:«خانم محترم بهتره یا ما همکاری کنین وگرنه خودتون توسط این قاتل به قتل میرسید»
لینا:«من فقط اسمش رو میدونم اون بخاطر اینکه خودش بهم گفت(لینا دختر یه ذره دروغ گفتن رو از آیکو یاد بگیر)اسمش زندین،تاکاوی زندین»
(پایان تماس)
از زبان لینا
با گفتن اسم که قرار نیست بکشتم هومم اون نمیتونه من از اون قوی ترم پسره گرگ نما(منظورش جذاب عصبانیه)
از زبان آیکو
تاکاوی زندین
که اینطور ایده ناشناس خوب بود آیکو تو یه جاسوس بی نقصی
از زبان لینا
خواستم بخوابم که زنگ در خورد
از پنجره بیرون رو نگاه کردم با دیدن اون چشم های شرابی خشک شدم کلت بنفشم رو برداشتم و یه چاقو محض احتیاط تو جارابم قایم کردم و در اتاق ایکو رو قفل کردم
از زبان آیکو
صدای کلید انداختن توی در اومد یکی در رو قفل کرد خواستم از پنجره برم که صورت یه شخص به صورت برعکس از پنجره ظاهر شد از ترس پرت شدم عقب ...
از زبان لینا
در رو باز کردم
لینا:«تاکاوی زندین»
سعی کردم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم
زندین:«فیونل لینا»
دستانش رو از جیب هودیش در اورد
زندین:«نترس برای معامله اومدم»
لینا (با پوزخند):«اول بگو کی مدرک پلیس گرفتی که بیوفته دنبال من»
زندین:«توهم بد فرار کردی خیلی ساده میتونستم ردت رو بزنم خونه تنهایی»
لینا:«اره»
زندین(در حالی که چشم های قرمزش برق میزند):«من که اینطور فکر نمیکنم»
از زبان لینا
زندین به طرف اتاق ایکو رفت در رو با لگد شکوند...
از زبان آیکو
با دیدن رنگ مو چشمانش نفس راحتی کشیدم
آیکو:«مکس تو اینجا چیکار میکنی»
مکس:«به صورت خیلی اتفاقی مکالمه ات با رئیس رو شنیدم»
آیکو:«حقا که پنجه طلایی»
مکس:« حالا بهتره بریم این پسره گرگیه هیچی ازش بعید نیست»
آیکو:«اوک»
از زبان زندین
اتاق خالی بود باید میدونستم لینا هرچی باشه دروغگو نیست برگشتم سمت لینا و گفتم
«هنوز نبخشیدمت ولی قصد قتلت رو هم ندارم»
لینا:«چی میخوای»
زندین«................»
تا پارت سوم خدافس
تو کامنت ها بگید ادامه بدم یا نه؟
منم رفتم تا به رئیس گزارش بدم:
«همان طور که فکر میکردید پلیس واقعی دنبال لینا نیومد»
رئیس:«ویژگی ظاهری؟»
آیکو:«جنسیت پسر بود موی سفید چشمای شرابی(قرمز جذاب)»
رئیس:«هه میدونستم»
آیکو:«شما میشنا...»
رئیس:«کیه که گرگ خونین رو نشناسه»
آیکو:«گرگ خونین ولی قربان اسمش چیه من که نمیتونم با یه نام مستعار ردش رو بزنم»
رئیس:«به زودی خودت باهاش آشنا میشی دوستانه رفتار کن نزدیکش شو و از پشت خنجر بزن»
آیکو:«ولی....»
بوق........بوق.........بوق...(پایان تماس)
از زبان آیکو
خشکم زده بود اخه یعنی چی من قرار با گرگ خونین که نمیدونم اصا کی هست رو به رو بشم مطمئنم لینا میشناسدش هرچی باشه خودش یه زمانی این کاره بوده ولی خب نباید لینا بفهمه من جاسوسم هوففف فهمیدم چیکار کنم.
از زبان لینا
تو فکر امروز بودم اونیکه تو ماشین پلیس بود پلیس نبود زندین بود (گرگ خونین) ولی چرا هنوزم دنبال انتقامه؟
همین جوری تو فکر بودم که
دلین دلینگ دلین دلینگ (زنگ گوشی)
نگاهی به صفحه موبایل انداختم شماره ناشناس بود جواب دادم:
«بفرمایید»
ناشناس«اطلاعاتی از گرگ خونین!»
لینا«نمی شناسم»
ناشناس:«خانم محترم بهتره یا ما همکاری کنین وگرنه خودتون توسط این قاتل به قتل میرسید»
لینا:«من فقط اسمش رو میدونم اون بخاطر اینکه خودش بهم گفت(لینا دختر یه ذره دروغ گفتن رو از آیکو یاد بگیر)اسمش زندین،تاکاوی زندین»
(پایان تماس)
از زبان لینا
با گفتن اسم که قرار نیست بکشتم هومم اون نمیتونه من از اون قوی ترم پسره گرگ نما(منظورش جذاب عصبانیه)
از زبان آیکو
تاکاوی زندین
که اینطور ایده ناشناس خوب بود آیکو تو یه جاسوس بی نقصی
از زبان لینا
خواستم بخوابم که زنگ در خورد
از پنجره بیرون رو نگاه کردم با دیدن اون چشم های شرابی خشک شدم کلت بنفشم رو برداشتم و یه چاقو محض احتیاط تو جارابم قایم کردم و در اتاق ایکو رو قفل کردم
از زبان آیکو
صدای کلید انداختن توی در اومد یکی در رو قفل کرد خواستم از پنجره برم که صورت یه شخص به صورت برعکس از پنجره ظاهر شد از ترس پرت شدم عقب ...
از زبان لینا
در رو باز کردم
لینا:«تاکاوی زندین»
سعی کردم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم
زندین:«فیونل لینا»
دستانش رو از جیب هودیش در اورد
زندین:«نترس برای معامله اومدم»
لینا (با پوزخند):«اول بگو کی مدرک پلیس گرفتی که بیوفته دنبال من»
زندین:«توهم بد فرار کردی خیلی ساده میتونستم ردت رو بزنم خونه تنهایی»
لینا:«اره»
زندین(در حالی که چشم های قرمزش برق میزند):«من که اینطور فکر نمیکنم»
از زبان لینا
زندین به طرف اتاق ایکو رفت در رو با لگد شکوند...
از زبان آیکو
با دیدن رنگ مو چشمانش نفس راحتی کشیدم
آیکو:«مکس تو اینجا چیکار میکنی»
مکس:«به صورت خیلی اتفاقی مکالمه ات با رئیس رو شنیدم»
آیکو:«حقا که پنجه طلایی»
مکس:« حالا بهتره بریم این پسره گرگیه هیچی ازش بعید نیست»
آیکو:«اوک»
از زبان زندین
اتاق خالی بود باید میدونستم لینا هرچی باشه دروغگو نیست برگشتم سمت لینا و گفتم
«هنوز نبخشیدمت ولی قصد قتلت رو هم ندارم»
لینا:«چی میخوای»
زندین«................»
تا پارت سوم خدافس
تو کامنت ها بگید ادامه بدم یا نه؟
۱.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.