توت فرنگی p⁵
توت فرنگی p⁵
فردای اون روز جیمین یه یونگی و بقیه سر صبحانه گفت که میخوایم بریم مسافرت ولی هیچکس جز خود یونگی و جیمین قبول نکردن.
هیکو: بابا ، آبا میشه منم باهاشون برم؟
ته: نه عزیزم نمی...
جیمین: چرا که نه میشه بیای، ته بزار بیاد دیگه تو که باهاش کاری نداری، منم قول میدم که حواسپرتی نکنم و چهار چشمی مراقبش باشم.
کوک: نه ، مزاحمتون میشه. نمیزاره به خوش گذرونیتون برسید.
یونگی: این چه حرفیه، اتفاقا حتما و قطعا با هیکو بهمون کلی خوش میگذره. بزارید بیاید، بچه گناه داره.
ته: کوک، نظر.
کوک: چی بگم آخه، هیکو قول میدی که عمو جیمین و یونگی رو اذیت نکنی؟
هیکو: آره بابایی من قول مردونه میدم که از اول مسافرت تا آخر مسافرت هیچی نخوام و هیچ اذیت و آزاری نداشته باشم.
جیهوپ: پس منم میام که خیالتون از بابت هیکو راحت باشه.
ته: واقعا ممنون هیونگ، ولی جیمین مطمئنی که...
جیمین: اگر دوباره این حرف و بزنی نه من نه تو.
ته: واقعا معذرت میخوام.
کوک: خوب حالا شما ام، حالا که قرار شد که هیکو بره مسافرت با جیمین و یونگی باید تهیونگ زودتر بریم خونه تا چمدونش و ببندیم.
ته: آره راست میگی، هیکو مامی بیا بریم لباست و عوض کنم بریم خونه وسایلت و جمع کنیم.
یونگی: جیمین بلند شو بریم ما هم خونه قبل از اینکه هیکو آماده شه ما هم وسایلمون و جمع کنیم.
جیمین: اوووو، آره باشه بریم. هوسوک تو چی؟
جیهوپ : من از الان آمادم.
ته و کوک و هیکو رفتن خونه و وسایل هیکو و جمع کردن و یونگی اومد دنبال هیکو و هیکو هم رفت.
ته: هووووف، حالا چیکار کنم؟ دلم براش تنگ میشه. (بغض سگی)
کوک: ای بابا چاگیا، نبینم که اینجوری شدیا. بیا فدات شم، بیا بشین برم برات ماشمالو بیارم با هات چاکلت.
ته: میخوام دراز بکشم، کوک یه چیزی شکمم خیلی داغه نکنه چیزیش شده؟
کوک: نه فدات شم چرا باید چیزیش شده باشه. بیا دراز بکش اینم بکش روت.
کوک رفت توی آشپزخونه و اصلا هم معلوم نبود که داره چه کار میکنه، ار اونجایی که ته شکمشکخیییلی داغ بود لباسش و تا بالای شکم تقریبا گردش بالا داد و آروم آروم گرفت خوابید.
کوک هم بعد از یک ساعت از توی آشپزخونه بیرون اومد و دیدن اون صحنه ی بسیاررررررر+ کیوت لباش و غنچه کرد و توی دل خودش قربون صدقه ی امگاش میرفت. رفت جلو دوتا لیوان و گذاشت رور میز رو به روش و یه بوسهی آرومی روی پیشونیه تهیونگ زد، پایین مبل نشست و با دخترش شروع کرد به صحبت کردن.
کوک: بابایی، فدات شم من، من و مامانی و داداشی خیلی دوست داریم. ایکاش زودتر به دنیا بیای تا یه دنیا بغلت کنم، ولی باید بدونی که من هیکو رو بیشتر از تو دوس دارم. (خنده ی کوتاه) شوخی کردم. و بعد شروع کرد به بوسیدن کل شکم تهیونگ.
ته: اووووم، کوک از جون شکمم چی میخوای؟
کوک: ببخشید بیب. بیا برات هات چاکلت آووردم.
ته: کمکم کن بشینم.
*مثلا کمک کرد بشینه*
کوک: دلت خوب شد؟
ته: اوهوم ، بهتر شد.
کوک: جاییت که درد نمیکنه؟
ته: نه، میشه فردا هم بمونی خونه، نه هیکو هس نه تو.
کوک: آجوما که هست.
ته: نه اونم هفته ی دیگه میخواد بره نروژ ازم چند روز پیش اجازه گرفت.
کوک: آخه فردا نرم بیمارستان باید برم شرکت پیش نامی، انگار یه مشکلی پیش اومده.
ته: از همون اول بهت گفتم که با نامجون شریک نشو، کاراش زیاد میشه.
کوک: قربونت برم ولی درآمدش که خیلی زیاده.
ته: مدیر یه بیمارستان معروف مرکز سئول، زیاد درآمد نداره؟
کوک: خیلی خوب باشه، ببین ولی من باید فردا برم شرکت. شده توهم با خودم میبرم. اوکی؟
ته: اوهوم (سرد)
کوک: ای بابا قهر نکن دیگه، برای بچه مون بده.
ته: به یه شرط.
کوک: هر چی باشه.
ته: قول بده که همیشه پیشم باشی تا نترسم.
کوک انگشتش و قفل انگشت ته کرد.
کوک: قول میدم.
ته: یه قول دیگه خم باید بهم بدی.
کوک: بگو، چی هست؟
ته: باید برام یه بستی ی بزرگ توت فرنگی اسکوپی با سس شکلاتی بگیری.
کوک: اوووو دخترمون چه چیزی هم حوس کرده. باشه الان میگیرم میام.
....
فردای اون روز جیمین یه یونگی و بقیه سر صبحانه گفت که میخوایم بریم مسافرت ولی هیچکس جز خود یونگی و جیمین قبول نکردن.
هیکو: بابا ، آبا میشه منم باهاشون برم؟
ته: نه عزیزم نمی...
جیمین: چرا که نه میشه بیای، ته بزار بیاد دیگه تو که باهاش کاری نداری، منم قول میدم که حواسپرتی نکنم و چهار چشمی مراقبش باشم.
کوک: نه ، مزاحمتون میشه. نمیزاره به خوش گذرونیتون برسید.
یونگی: این چه حرفیه، اتفاقا حتما و قطعا با هیکو بهمون کلی خوش میگذره. بزارید بیاید، بچه گناه داره.
ته: کوک، نظر.
کوک: چی بگم آخه، هیکو قول میدی که عمو جیمین و یونگی رو اذیت نکنی؟
هیکو: آره بابایی من قول مردونه میدم که از اول مسافرت تا آخر مسافرت هیچی نخوام و هیچ اذیت و آزاری نداشته باشم.
جیهوپ: پس منم میام که خیالتون از بابت هیکو راحت باشه.
ته: واقعا ممنون هیونگ، ولی جیمین مطمئنی که...
جیمین: اگر دوباره این حرف و بزنی نه من نه تو.
ته: واقعا معذرت میخوام.
کوک: خوب حالا شما ام، حالا که قرار شد که هیکو بره مسافرت با جیمین و یونگی باید تهیونگ زودتر بریم خونه تا چمدونش و ببندیم.
ته: آره راست میگی، هیکو مامی بیا بریم لباست و عوض کنم بریم خونه وسایلت و جمع کنیم.
یونگی: جیمین بلند شو بریم ما هم خونه قبل از اینکه هیکو آماده شه ما هم وسایلمون و جمع کنیم.
جیمین: اوووو، آره باشه بریم. هوسوک تو چی؟
جیهوپ : من از الان آمادم.
ته و کوک و هیکو رفتن خونه و وسایل هیکو و جمع کردن و یونگی اومد دنبال هیکو و هیکو هم رفت.
ته: هووووف، حالا چیکار کنم؟ دلم براش تنگ میشه. (بغض سگی)
کوک: ای بابا چاگیا، نبینم که اینجوری شدیا. بیا فدات شم، بیا بشین برم برات ماشمالو بیارم با هات چاکلت.
ته: میخوام دراز بکشم، کوک یه چیزی شکمم خیلی داغه نکنه چیزیش شده؟
کوک: نه فدات شم چرا باید چیزیش شده باشه. بیا دراز بکش اینم بکش روت.
کوک رفت توی آشپزخونه و اصلا هم معلوم نبود که داره چه کار میکنه، ار اونجایی که ته شکمشکخیییلی داغ بود لباسش و تا بالای شکم تقریبا گردش بالا داد و آروم آروم گرفت خوابید.
کوک هم بعد از یک ساعت از توی آشپزخونه بیرون اومد و دیدن اون صحنه ی بسیاررررررر+ کیوت لباش و غنچه کرد و توی دل خودش قربون صدقه ی امگاش میرفت. رفت جلو دوتا لیوان و گذاشت رور میز رو به روش و یه بوسهی آرومی روی پیشونیه تهیونگ زد، پایین مبل نشست و با دخترش شروع کرد به صحبت کردن.
کوک: بابایی، فدات شم من، من و مامانی و داداشی خیلی دوست داریم. ایکاش زودتر به دنیا بیای تا یه دنیا بغلت کنم، ولی باید بدونی که من هیکو رو بیشتر از تو دوس دارم. (خنده ی کوتاه) شوخی کردم. و بعد شروع کرد به بوسیدن کل شکم تهیونگ.
ته: اووووم، کوک از جون شکمم چی میخوای؟
کوک: ببخشید بیب. بیا برات هات چاکلت آووردم.
ته: کمکم کن بشینم.
*مثلا کمک کرد بشینه*
کوک: دلت خوب شد؟
ته: اوهوم ، بهتر شد.
کوک: جاییت که درد نمیکنه؟
ته: نه، میشه فردا هم بمونی خونه، نه هیکو هس نه تو.
کوک: آجوما که هست.
ته: نه اونم هفته ی دیگه میخواد بره نروژ ازم چند روز پیش اجازه گرفت.
کوک: آخه فردا نرم بیمارستان باید برم شرکت پیش نامی، انگار یه مشکلی پیش اومده.
ته: از همون اول بهت گفتم که با نامجون شریک نشو، کاراش زیاد میشه.
کوک: قربونت برم ولی درآمدش که خیلی زیاده.
ته: مدیر یه بیمارستان معروف مرکز سئول، زیاد درآمد نداره؟
کوک: خیلی خوب باشه، ببین ولی من باید فردا برم شرکت. شده توهم با خودم میبرم. اوکی؟
ته: اوهوم (سرد)
کوک: ای بابا قهر نکن دیگه، برای بچه مون بده.
ته: به یه شرط.
کوک: هر چی باشه.
ته: قول بده که همیشه پیشم باشی تا نترسم.
کوک انگشتش و قفل انگشت ته کرد.
کوک: قول میدم.
ته: یه قول دیگه خم باید بهم بدی.
کوک: بگو، چی هست؟
ته: باید برام یه بستی ی بزرگ توت فرنگی اسکوپی با سس شکلاتی بگیری.
کوک: اوووو دخترمون چه چیزی هم حوس کرده. باشه الان میگیرم میام.
....
۸.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.