زندگی اجباری.... پارت اول...
دیگه خسته شده بودم از این زندگی...... از گریه کردن........ دیگه خسته شده بودم از کتک خوردن من ا. تم 19سالمه و بدبختانه ازدواج کردم با کی؟ اونم با بزرگترین و بیرحم ترین مافیا زیر زمینی جین اون منو دزدید و به زور یاهم عقد کردیم و به زور باهم زن و شوهریم به خاطر اینکه اینارو تحربه کنم زود بود من فقط19سالم بود اون از من بزرگتر بود 27سالش بودتنهایی تو اتاقم نشسته بودم و بازم داشتم گریه میکردم هروقت که اونو میدیدم، هروقت که بهم نزدیک میشد، هروقت که باهام حرف میزد بی اختیار میریختن این اشکا...... با وارد شدن کسی به اناق به خودم اومدم و نشستم خدمتکار بود حتما اومده بود تا منو برا صبحانه صدا کنه خدمتکار=خانم آقای کیم برا صبحانه منتظر شما هستن اگه تا پنج دقیقه نیرین اتفاقات خوبی برا شما نمیوفته. خدمتکار از اتاق رفت و منم لباسامو درست کردم و اشکامو پاک کردم و رفتم پایین بازم داشت با اون غرور و تکبرش قهوشو مبخورد تا منو دید با ابرو هاش اشاره کرد که بشینم جین برگشت و شروع کرد به حرف زدن با یکی از خدمتکار ها جین=امروز کارام زیاده اگه آرام اومد بهش کاغذایی که تو اتاق کارم هستنو بده و بگو که امضا کنه خدمتکار=چشم اقا ا.ت=کی برمیگردی خونه؟ جین=به تو مربوط نیستبعد از این حرفش از صندلی بلند شد و رفت، بازم چشام پرشده بود چرا چرا عین یه خر ازش پرسیدم؟ اههه ا. ت اه اون از خونه رفت و منم رو یکی از مبلای سالن نشستم و بیرونو نگاه کردم زیاد نمیتونستم بیرونو ببینم فقط وقتایی که اون تو خونه نبود.... بعد از نگاه کردن از اونجا هم بلند شدم. زندانی شده بودم تو این خـونه چرا؟ چرا باید اینجا باشم؟ میپرسم ازت جین بعضی وقتا مگه من چه گناهی کردم، منو دوس نداری پس جرا منو زندانی کردی؟ با دستی که رو شونم حس کردم به اون طرف برگشتم اون آرام بود اون منو متل خواهرش دوس داشت منم عین برادرم دوسش داشتما. ت=خوش اومدی گفتم و بهش لبخند زدم اونم لبخندزد و جواب داد آرام=مرسی عزیزم گفت و دستاشو باز کرد منم دستامو باز کردم و همو بغل کردیم که خدمتکار اومد و گفت که چنتا کاغذو باید امضا کنه اونم از من جدا شد و رفت تا کاغذارو امضا کنه ده دقیقه بود که همینطوری بیکار نشسته بودم که آرام اومد منم بلند شدم و رفتم کنارش ا. ت=کارت تموم شد؟ آرام=آره، خب تو بگو جه خبرا؟ ا. ت=همونطوری که تو دیده بودیه رو مبل نشسته بودیم خدمتکار برامون قهوه اورده بود یه ربع گذشته بود که جین اومد و وقتی مارو باهم خیلی صمیمی دید اخم کرد و اومد پیشمونجین=خوش اومدی آرام گفته بود لبخند تلخی بهش زده بود آرام=ممنون، کاغذهارو امضا کردم گذاشتم رو میز کارت جین=خوبه. آرام=منم داشتم میرفتم گفت و برگشت سمت من و گفت آرام=میبینیم همو. و بعدم بغلم کرد صورتم به طرف جین بود میتنستم ببینم که اصبانی شده بود ا. ت=میبینیم همو بازم لبخند زده بود و رفته بود جین منو از مچ دستم گرفت و کشون کشون برد تو اتاقمون و منو پرت کرد جین=چرا بغلش کردی! ا. ت=جین اشتباه فهمیدی اون متل برادر من.... جبن=ازت پرسیدم چرا بغلش کردی!! ا. ت=جین میتـنم توضیح بد.... جین=نگفتم توضیح بده گفتم چرا بغلش کردی ا. ت=بفهم دارم بهت میگم چر..... با حساس سوزش سمت چب صورنم چشام پر شده بود داشتن میریختن چیا؟ اشکام جسارت اینو نداشتم که بهش نگاه کنم ولی معلوم بود که لباساشو دراورده میدونستم قراره چیکار بکنه مقابله نکردم چون اگه مخالفت میکردم بدتر از ایناشو سرم میاورد، کاملا لباساشو دراورده بود قیچی برداشت و لباسای منم پاره کرد و انداخت اون طرف و منو پرت کرد روتخت........چهل دقیقه بعد کنار اینکه داشتم به زور گریمو نگه میداشتم داشتم نفسامم تنظیم میکردم که نفس نفس نزنم، اون، اونم لبخند تمسخرامیزی زد و لباساشو پوشید و رفت.... ههه بازم دوباره لعنت فرستادم...
۳۴.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.