عاشق روانی
عاشق روانی { پارت ۸}
که یکدفعه ...
متوجه صدا های عجیبی از راهرو شدم
به پشت سرم نگاه کردم اما چیزی نبود ..
رفتم داخل راهرو دو طرف رو نگاه کردم
دیدم که راهروی سمت چپ دراز شده
با ترس واردش شدم
خدایا یعنی الان من وارد این گیم شدم ؟
جلو تر رفتم که یکدفعه صدایی پشت سرم شنیدم .
یونگی : اینجا چیکار میکنی ؟
ا/ت : دارم دور قصر میگردم تا باهاش آشنا شم
یونگی : ببند در اون تالار اندیشه رو
ا/ت : آخه چرا ؟
یونگی : روبه روتو میبینی ؟
ا/ت : آره خوب که چی
یونگی : داخل اون در آهنی بزرگ یه اژدها مخفی شده که اگه بیدارش کنی نابودت میکنه
ا/ت : آ..آها
یونگی : بیا بریم دنبالم
داشتم دنبالش میرفتم از قصر خارج شدیم .
رسیدیم به شهر از شهر هم خارج شدیم
رسیدیم به یه جایی که پر از رز های سیاه بود
اگه همه عجیب تر اونجا شب بود و ماه معلوم بود
یونگی : به اینجا میگن منطقه ی گل رز
ا/ت : برای چی ؟
یونگی : برای اینکه اینجا زیبا ترین پری ممکنه خوابیده و دیگه بیدار نشده
ا/ت : اون پری دختره ؟
یونگی : یه پری زیبا که پسر بوده
ا/ت : آها
یونگی : میخوای داستان اینجا رو بدونی ؟
ا/ت : اوهوم بگو
یونگی : نزدیک پنجاه سال پیش اینجا سرزمین پری ها بود . پدر من به اینکه اینجا اینقدر زیبا بود حسادت میکرد . بخاطر همین حمله کرد و شاهزاده رو به خواب عمیقی فرو برد . اون پری خورشید بود و باعث شد تا همیشه شب بشه . پادشاه شون رو کشت . پرنس زیباشون رو چون که شاهزاده خون آشام ها اون رو دوست داشت به دنیایی دیگر تبعید کرد .
ا/ت : پس چرا اون رو نکشت ؟
یونگی : چون که اگه اون میمرد همه ی خون آشام ها نابود میشدن
ا/ت : چطور
یونگی : اون پرنس ماه بود و اگه میمرد ماه ناپدید میشد
ا/ت : چه داستان غم انگیزی برای اون پری اتفاق افتاده . قلبم درد گرفت
یونگی اشک تو چشماش جمع شد
ا/ت : شاهزاده حالت خوبه ؟
یونگی تو ذهنش : کاش دوباره این دختر اون پری زیبای اینجا بود . دیگه قول میدادم تا همیشه مراقبش باشم .
ا/ت : اممممم شاهزادههههه
یونگی : آاااا بله ( اشکاشو پاک کرد )
ا/ت : حالت خوبه ؟
یونگی : آ..آره
ادامه دارد ✋
بچیا راضی هستید ؟
مژده مژده قراره همین پارت های نزدیک شخصیت جدید داشته باشیم 🥲🥲
که یکدفعه ...
متوجه صدا های عجیبی از راهرو شدم
به پشت سرم نگاه کردم اما چیزی نبود ..
رفتم داخل راهرو دو طرف رو نگاه کردم
دیدم که راهروی سمت چپ دراز شده
با ترس واردش شدم
خدایا یعنی الان من وارد این گیم شدم ؟
جلو تر رفتم که یکدفعه صدایی پشت سرم شنیدم .
یونگی : اینجا چیکار میکنی ؟
ا/ت : دارم دور قصر میگردم تا باهاش آشنا شم
یونگی : ببند در اون تالار اندیشه رو
ا/ت : آخه چرا ؟
یونگی : روبه روتو میبینی ؟
ا/ت : آره خوب که چی
یونگی : داخل اون در آهنی بزرگ یه اژدها مخفی شده که اگه بیدارش کنی نابودت میکنه
ا/ت : آ..آها
یونگی : بیا بریم دنبالم
داشتم دنبالش میرفتم از قصر خارج شدیم .
رسیدیم به شهر از شهر هم خارج شدیم
رسیدیم به یه جایی که پر از رز های سیاه بود
اگه همه عجیب تر اونجا شب بود و ماه معلوم بود
یونگی : به اینجا میگن منطقه ی گل رز
ا/ت : برای چی ؟
یونگی : برای اینکه اینجا زیبا ترین پری ممکنه خوابیده و دیگه بیدار نشده
ا/ت : اون پری دختره ؟
یونگی : یه پری زیبا که پسر بوده
ا/ت : آها
یونگی : میخوای داستان اینجا رو بدونی ؟
ا/ت : اوهوم بگو
یونگی : نزدیک پنجاه سال پیش اینجا سرزمین پری ها بود . پدر من به اینکه اینجا اینقدر زیبا بود حسادت میکرد . بخاطر همین حمله کرد و شاهزاده رو به خواب عمیقی فرو برد . اون پری خورشید بود و باعث شد تا همیشه شب بشه . پادشاه شون رو کشت . پرنس زیباشون رو چون که شاهزاده خون آشام ها اون رو دوست داشت به دنیایی دیگر تبعید کرد .
ا/ت : پس چرا اون رو نکشت ؟
یونگی : چون که اگه اون میمرد همه ی خون آشام ها نابود میشدن
ا/ت : چطور
یونگی : اون پرنس ماه بود و اگه میمرد ماه ناپدید میشد
ا/ت : چه داستان غم انگیزی برای اون پری اتفاق افتاده . قلبم درد گرفت
یونگی اشک تو چشماش جمع شد
ا/ت : شاهزاده حالت خوبه ؟
یونگی تو ذهنش : کاش دوباره این دختر اون پری زیبای اینجا بود . دیگه قول میدادم تا همیشه مراقبش باشم .
ا/ت : اممممم شاهزادههههه
یونگی : آاااا بله ( اشکاشو پاک کرد )
ا/ت : حالت خوبه ؟
یونگی : آ..آره
ادامه دارد ✋
بچیا راضی هستید ؟
مژده مژده قراره همین پارت های نزدیک شخصیت جدید داشته باشیم 🥲🥲
۲.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.