رمان حامی..
رمان حامی..
پارت ۲۷ م
از زبان حامیم:
رفتم تو اتاق و دیدم، علیرضا با خواهرم
نشستن و دارن میخندن باهم....
علیرضا:
عه حامیم.....
حامیم:
علیرضا تو با خواهر من اینجا چیکار میکنید؟
علیرضا:
ام چیز اروم باش چیزی نشده که فقط داشتیم خوش میگذروندیم...
حامیم:
جانا پاشو بیا پیش من.....
جانا:
ام عه داداش....
حامیم:
میگم بیا اینور عه.
علیرضا؛
چیکار به جانا داری اعه..
حامیم:
تو یکی هیچی نگو
علیرضا:
عی بابا باش....
حامیم:
بگید ببینم، علیرضا تو پیش خواهر من
چیکار میکردی ها؟
علیرضا:
خب داشتیم فقط حرف میزدیم...
حامیم:
اصن شما دو تا چرا باید پیش هم باشید عه
علیرضا:
خب دوسش دارم....
از زبان جانا:
توی دلم گفتم: الان حامی قاطی میکنه
وقتی علیرضا این حرفو زد نمیدونستم چیکار کنم، نزدیک بود حامی قاطی کنه و.....
نگران بودم که اتفاقی بیوفته....
حامیم:
علیرضا برو بیرون....
علیرضا:
عه وا چرا
حامیم:
همین که گفتم برو بیرون
جانا:
داداش اخه....
حامیم:
اخه نداره، باید بره بیرون....
جانا:
ام.....
علیرضا :
خب خیلی خب باشه میرم....
حامیم:
برو.....
جانا:
عه داداش بزار بمونه...
حامیم:
نه باید بره عه....
جانا:
خب باش.... 🙂💔
چندروز از اون اتفاق گذشت......
ساعت نزدیک ۵ صبح بود و حامیم هنوز بیدار بود...
به این فکر میکرد که چرا علیرضا یهو عاشق جانا( خواهرش) شده که نتونست بخوابه...
با خودش میگفت که بهتره باهم باشن شاید این جوری جفتشون حالشون خوب باشه...
که یهو خوابش برد.....
چند ساعت بعد ساعت ۱۰ صبح...
از زبان جانا:
رفتم داخل اتاق حامیم، میخواستم بیدارش کنم که رفتم اتاقش و دیدم داره اهنگ میخونه.. 🙂
حامیم:
قلب منی، همه همو غم منی....
عه جانا، صبحت بخیر:)
جانا:
صبح تو هم بخیر...
بیا صبحانه بخور که امروز باید بریم پیش علیرضا کار داریم....
حامیم:
ام چه کاری؟
جانا:
هوفف میخوایم موزیک جدید درست کنیم دیگه..
حامیم:
اها خب اوکی....
این داستان ادامه دارد... 🙂🤍
پارت ۲۷ م
از زبان حامیم:
رفتم تو اتاق و دیدم، علیرضا با خواهرم
نشستن و دارن میخندن باهم....
علیرضا:
عه حامیم.....
حامیم:
علیرضا تو با خواهر من اینجا چیکار میکنید؟
علیرضا:
ام چیز اروم باش چیزی نشده که فقط داشتیم خوش میگذروندیم...
حامیم:
جانا پاشو بیا پیش من.....
جانا:
ام عه داداش....
حامیم:
میگم بیا اینور عه.
علیرضا؛
چیکار به جانا داری اعه..
حامیم:
تو یکی هیچی نگو
علیرضا:
عی بابا باش....
حامیم:
بگید ببینم، علیرضا تو پیش خواهر من
چیکار میکردی ها؟
علیرضا:
خب داشتیم فقط حرف میزدیم...
حامیم:
اصن شما دو تا چرا باید پیش هم باشید عه
علیرضا:
خب دوسش دارم....
از زبان جانا:
توی دلم گفتم: الان حامی قاطی میکنه
وقتی علیرضا این حرفو زد نمیدونستم چیکار کنم، نزدیک بود حامی قاطی کنه و.....
نگران بودم که اتفاقی بیوفته....
حامیم:
علیرضا برو بیرون....
علیرضا:
عه وا چرا
حامیم:
همین که گفتم برو بیرون
جانا:
داداش اخه....
حامیم:
اخه نداره، باید بره بیرون....
جانا:
ام.....
علیرضا :
خب خیلی خب باشه میرم....
حامیم:
برو.....
جانا:
عه داداش بزار بمونه...
حامیم:
نه باید بره عه....
جانا:
خب باش.... 🙂💔
چندروز از اون اتفاق گذشت......
ساعت نزدیک ۵ صبح بود و حامیم هنوز بیدار بود...
به این فکر میکرد که چرا علیرضا یهو عاشق جانا( خواهرش) شده که نتونست بخوابه...
با خودش میگفت که بهتره باهم باشن شاید این جوری جفتشون حالشون خوب باشه...
که یهو خوابش برد.....
چند ساعت بعد ساعت ۱۰ صبح...
از زبان جانا:
رفتم داخل اتاق حامیم، میخواستم بیدارش کنم که رفتم اتاقش و دیدم داره اهنگ میخونه.. 🙂
حامیم:
قلب منی، همه همو غم منی....
عه جانا، صبحت بخیر:)
جانا:
صبح تو هم بخیر...
بیا صبحانه بخور که امروز باید بریم پیش علیرضا کار داریم....
حامیم:
ام چه کاری؟
جانا:
هوفف میخوایم موزیک جدید درست کنیم دیگه..
حامیم:
اها خب اوکی....
این داستان ادامه دارد... 🙂🤍
۴.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.