Part 65
Part 65
ات بعد شکستن قلب اون پسر رد کردن پیشنهادش تویه یه پارک قدم میزد فکرش درگیر بود تیکه ای از قلبش انگار نبود ناراحت بود بخاطره کاری که باهاش کرده بود
ات
« چشم شده چرا اینجوری ام من که به خواستم رسیدم پس من از همون اول فقط میخواستم ازش انتقام بگیرم چرا قلبم ناراضیه من چیکار کردم »
رویه نیم کتی تو پارک نشست نمیدونست چیکار کنه تا اینکه تماسی به گوشیش اومد شوگا پشته خط بود زود جواب داد
شوگا : ات کجایی
ات : تو پارک نزدیک کمپانی هستم
شوگا : با
جونکوک نزاشت شوگا حرف بزنه زود گوشی رو ازش گرفت و با داد گفت
جونکوک : چطور تونستی باهاش همچین کاری بکنی
ات : م من
جونکوک سریع گفت
جونکوک : چیزی نگو الان میایم پیشت
جونکوک گوشی رو قطع کرد و روبه شوگا کرد
جونکوک : کجا بود
شوگا : پارک نزدیک کمپانی تو میری چی بهش میگی
جونکوک : وقتی رفتم بگم بعدش بیا
شوگا : باشه برو
جونکوک به سمته پارک رفت
ات که رویه نیم کت نشسته بود در فک فروع رفته بود ریو بهش زنگ زد اما ات جواب نداد
با صدای جونکوک از افکارش اومد بیرون
جونکوک : ببینید چجوری راحت نشسته انگار نه انگار که قلبه یکی رو شکسته
ات : همون کسم یه روز قلبه منو شکسته
جونکوک اومد کنارش رویه نیم کت نشست
جونکوک :, کاره اشتباهی کردی
ات با عصبانیت گفت
ات : همون روزی بدون هیچ دلیلی قلبه منو با خاک یکسان کرد به اونم همینجوری گفتی یا نه
جونکوک : اون دلیل داشت
ات با بغضی که تویه گلوش بود گفت
ات : چرا کسی نیست که منو درک کنه اون بدون هیچ دلیلی با من مثله خدمتکارش رفتار کرد مگه من دل ندارم
جونکوک : اون دلیل داشت
ات : چه دلیلی داشت
جونکوک : تهیونگ فکر کرد تو عاشقه شوگایی و شوگا هم که عاشقه تو بود خواست از بین تون بره همه این فکر های اشتباه رو مادرش تو ذهنش انداخت اون بعد از رفتنت داغون شد شبا تا دیر بیدار بود صبح زود هم میرفت رویه همون پل قدم میزد تهیونگ خیلی عاشقته تو همه چیو اشتباه متوجه شدی
ات با شنیدن این حرف ها اشک هایش دونه دونه میریختن یعنی این همه مدت رو هیچی نفرتش به تهیونگ رو بیتشر و بیشتر میکرد
ات با گریه و درحالی که اشک هایش روی گونه هایش جاری بود گفت
ات : م من ... ای ..این همه ...مدت
جونکوک : خیلی کاره اشتباهی کردی اون پسر دیونه وار دوست داشت
ات : م ..من ..چیکار ..کردم ....
شوگا اومد پیششون و روبه ات کرد و گفت
شوگا : ات گریه نکن
ات با گریه گفت
ات : تنهام بزارید
شوگا : نمیشه ات باید حرف بزنیم
ات : گفتم تنهام بزارید از اینجا برید
شوگا و جونکوک از اونجا رفتن ات همونجا رویه همون نیم کت نشسته بود تنها بازم مثله همیشه تنها بود اشکاش مثله بارون می ریختن رویه زمین دستش رو گذاشت رویه قلبش و از تحه دلش گریه میکرد
ات : م چطوری چطور این درد رو .. تحمل . کنم... کیم تهیونگ .....
ات بعد شکستن قلب اون پسر رد کردن پیشنهادش تویه یه پارک قدم میزد فکرش درگیر بود تیکه ای از قلبش انگار نبود ناراحت بود بخاطره کاری که باهاش کرده بود
ات
« چشم شده چرا اینجوری ام من که به خواستم رسیدم پس من از همون اول فقط میخواستم ازش انتقام بگیرم چرا قلبم ناراضیه من چیکار کردم »
رویه نیم کتی تو پارک نشست نمیدونست چیکار کنه تا اینکه تماسی به گوشیش اومد شوگا پشته خط بود زود جواب داد
شوگا : ات کجایی
ات : تو پارک نزدیک کمپانی هستم
شوگا : با
جونکوک نزاشت شوگا حرف بزنه زود گوشی رو ازش گرفت و با داد گفت
جونکوک : چطور تونستی باهاش همچین کاری بکنی
ات : م من
جونکوک سریع گفت
جونکوک : چیزی نگو الان میایم پیشت
جونکوک گوشی رو قطع کرد و روبه شوگا کرد
جونکوک : کجا بود
شوگا : پارک نزدیک کمپانی تو میری چی بهش میگی
جونکوک : وقتی رفتم بگم بعدش بیا
شوگا : باشه برو
جونکوک به سمته پارک رفت
ات که رویه نیم کت نشسته بود در فک فروع رفته بود ریو بهش زنگ زد اما ات جواب نداد
با صدای جونکوک از افکارش اومد بیرون
جونکوک : ببینید چجوری راحت نشسته انگار نه انگار که قلبه یکی رو شکسته
ات : همون کسم یه روز قلبه منو شکسته
جونکوک اومد کنارش رویه نیم کت نشست
جونکوک :, کاره اشتباهی کردی
ات با عصبانیت گفت
ات : همون روزی بدون هیچ دلیلی قلبه منو با خاک یکسان کرد به اونم همینجوری گفتی یا نه
جونکوک : اون دلیل داشت
ات با بغضی که تویه گلوش بود گفت
ات : چرا کسی نیست که منو درک کنه اون بدون هیچ دلیلی با من مثله خدمتکارش رفتار کرد مگه من دل ندارم
جونکوک : اون دلیل داشت
ات : چه دلیلی داشت
جونکوک : تهیونگ فکر کرد تو عاشقه شوگایی و شوگا هم که عاشقه تو بود خواست از بین تون بره همه این فکر های اشتباه رو مادرش تو ذهنش انداخت اون بعد از رفتنت داغون شد شبا تا دیر بیدار بود صبح زود هم میرفت رویه همون پل قدم میزد تهیونگ خیلی عاشقته تو همه چیو اشتباه متوجه شدی
ات با شنیدن این حرف ها اشک هایش دونه دونه میریختن یعنی این همه مدت رو هیچی نفرتش به تهیونگ رو بیتشر و بیشتر میکرد
ات با گریه و درحالی که اشک هایش روی گونه هایش جاری بود گفت
ات : م من ... ای ..این همه ...مدت
جونکوک : خیلی کاره اشتباهی کردی اون پسر دیونه وار دوست داشت
ات : م ..من ..چیکار ..کردم ....
شوگا اومد پیششون و روبه ات کرد و گفت
شوگا : ات گریه نکن
ات با گریه گفت
ات : تنهام بزارید
شوگا : نمیشه ات باید حرف بزنیم
ات : گفتم تنهام بزارید از اینجا برید
شوگا و جونکوک از اونجا رفتن ات همونجا رویه همون نیم کت نشسته بود تنها بازم مثله همیشه تنها بود اشکاش مثله بارون می ریختن رویه زمین دستش رو گذاشت رویه قلبش و از تحه دلش گریه میکرد
ات : م چطوری چطور این درد رو .. تحمل . کنم... کیم تهیونگ .....
۹۵۳
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.