فیک یونگی پارت ۱۳
ویو یونگی
مامانم صدام زد منم رفتم پایین. شام حاضر بود منم رفتم و نشستم سر میز و پدرم شروع کرد به خوردن و ما هم خوردیم.
پ.یونگی: فردا قراره بریم خونه مامانم.
ب.یونگی: دوباره؟
پ.یونگی: اره. این بار یونگی هم میاد.
من تموم مدت سرم پایین بود و داشتم غذا میخوردم که وقتی بابام اینو گفت سرم بالا اوردم و بهش نگاه کردم
یونگی: من؟
پ.یونگی: اره تو هم باید بیای
یونگی: من نمیام
پ.یونگی: باید بیای
یونگی: چرا باید بیام خونه کسی که نه خودش و نه مهمون های اون خونه علاقه ای به دیدن ندارن و فقط با دیدنم میخوان بهم توهین کننن؟
پ.یونگی: این یه حقیقته نه توهین تو نحثی.( داد ) فردا هم باید بیای( جدی)
وقتی حرفش رو گفت واقعا نزدیک بود بزنم زیر گریه برای همین رفتم اتاقم و درو محکم بستم و نشستم همون جا پشت در. اشک هام بی صدا داشتن میریختن. رفتم توی تختم و خوابیدم
فردا صبح :
ویو یونگی
بیدار شدم و لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین تا کفشام رو بپوشم. باید به هه جین میگفتم که نمیتونم باهاش بعد مدرسه برم جایی.
مدرسه :
ویو یونگی
هه جین زود تر اومده بود و داشت کتاب میخوند. رفتم نشستم سر جام
هه جین: سلام
یونگی: سلام( ناراحت)
هه جین: چیزی شده؟
یونگی: امروز نمیتونم بیام جایی که گفتی.
هه جین: چرا؟
یونگی: باید برم خونه مادر بزرگم نمیتونم بیام
هه جین: ایرادی نداره یه روز دیگه میریم
یونگی: ممنون
هه جین: خواهش میکنم( لبخند )
با لبخندش دلم به تالاب تلوب افتاد جوری که ناراحتیم یادم رفت.
بعد مدرسه:
ویو یونگی
مدرسه تموم شد از هه جین خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. وقتی رفتم خونه دیدم که بابام داره لباس انتخاب میکنه منم رفتم اتاقم و یکی از لباسام رو پوشیدم و اومد پایین تا راه بیوفتیم بریم...
ویسگون این پست رو پاک کرد دوباره نوشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤
مامانم صدام زد منم رفتم پایین. شام حاضر بود منم رفتم و نشستم سر میز و پدرم شروع کرد به خوردن و ما هم خوردیم.
پ.یونگی: فردا قراره بریم خونه مامانم.
ب.یونگی: دوباره؟
پ.یونگی: اره. این بار یونگی هم میاد.
من تموم مدت سرم پایین بود و داشتم غذا میخوردم که وقتی بابام اینو گفت سرم بالا اوردم و بهش نگاه کردم
یونگی: من؟
پ.یونگی: اره تو هم باید بیای
یونگی: من نمیام
پ.یونگی: باید بیای
یونگی: چرا باید بیام خونه کسی که نه خودش و نه مهمون های اون خونه علاقه ای به دیدن ندارن و فقط با دیدنم میخوان بهم توهین کننن؟
پ.یونگی: این یه حقیقته نه توهین تو نحثی.( داد ) فردا هم باید بیای( جدی)
وقتی حرفش رو گفت واقعا نزدیک بود بزنم زیر گریه برای همین رفتم اتاقم و درو محکم بستم و نشستم همون جا پشت در. اشک هام بی صدا داشتن میریختن. رفتم توی تختم و خوابیدم
فردا صبح :
ویو یونگی
بیدار شدم و لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین تا کفشام رو بپوشم. باید به هه جین میگفتم که نمیتونم باهاش بعد مدرسه برم جایی.
مدرسه :
ویو یونگی
هه جین زود تر اومده بود و داشت کتاب میخوند. رفتم نشستم سر جام
هه جین: سلام
یونگی: سلام( ناراحت)
هه جین: چیزی شده؟
یونگی: امروز نمیتونم بیام جایی که گفتی.
هه جین: چرا؟
یونگی: باید برم خونه مادر بزرگم نمیتونم بیام
هه جین: ایرادی نداره یه روز دیگه میریم
یونگی: ممنون
هه جین: خواهش میکنم( لبخند )
با لبخندش دلم به تالاب تلوب افتاد جوری که ناراحتیم یادم رفت.
بعد مدرسه:
ویو یونگی
مدرسه تموم شد از هه جین خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. وقتی رفتم خونه دیدم که بابام داره لباس انتخاب میکنه منم رفتم اتاقم و یکی از لباسام رو پوشیدم و اومد پایین تا راه بیوفتیم بریم...
ویسگون این پست رو پاک کرد دوباره نوشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤
۳.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.