پروژه شکست خورده پارت 2 : سوالاتی در مورد دوست جدید
پروژه شکست خورده : پارت 2 : سوالاتی در مورد دوست جدید
شدو ❤️🖤:
چند ساعت دیگه قرار بود دختر داخل محفظه رو بیدار کنیم .
نمیتونستم صبر کنم .
هرچقدر که میگذشت کنجکاویم بیشتر و بیشتر میشد .
رفتم پیش پروفسور تا چنتا سوال ازش بپرسم .
_ امممم .... پروفسور.. میتونم چنتا سوال ازتون بپرسم ؟
پروفسور _ البته شدو . راحت باش .
_ اسم دختر داخل محفظه چیه ؟
پروفسور _ من اسمش رو النا گذاشتم . البته با یکم کمک از ماریا .
_ که اینطور . و یه چیز دیگه . پروفسور شما من رو به عنوان یه جوون 19 ساله خلق کردین و الان 21 سالمه . و در مورد النا .....
ناگهان ماریا وارد اتاق شد .
ماریا_ دارید در مورد النا حرف میزنید ؟
پروفسور _ بله . و اما جواب سوالت شدو . من نخواستم که فاصله سنی تون زیاد باشه پس اون رو هم به عنوان یه دختر 19 ساله خلق کردم . ( شدو و النا 2 سال اختلاف سنی دارن )
_ اوه ! و اون هم مثل من قدرت هایی داره ؟
پروفسور _ البته . ما اون رو هم مثل تو با کریستال های آشوب ساختیم .
_ و اونا چین ؟
پروفسور _ نمیدونیم ! باید برای کشف قدرت هاش بیدارش کنیم .
_ شما اونو با کریستال سفید رنگ ساختین ، درسته ؟
پروفسور _ از کجا فهمیدی ؟
شدو یه نگاه زیر چشمی و بی حوصله به پروفسور انداخت .
پروفسور _ اوه البته ! رنگ خارهاش .
ماریا 💙:
رفتم داخل اتاق .
پدربزرگ و شدو داشتن در مورد النا حرف میزدن .
به نظرم خوبه که فاصله سنی چندانی با شدو نداره . ممکنه دوستای خوبی برای هم بشن و شاید ...... چیزی فراتر از دوست .
ساکت بودم و به فکر فرورفته بودن که یهو پدربزرگ گفت :( وای خوای من ! نزدیک بود یادم بره ! بیاید بریم بچه ها . وقتشه دوست جدیدمون رو بیدار کنیم . )
شدو یه نگاه به پدربزرگ انداخت . تو نگاهش خوشحالی موج میزد ولی یه چیز دیگه هم کنارش بود ....... ترس !
ولی چرا ؟
لایک و کامنت یادتون نره ❤️😉
جدی میگم میخوام نظرتون رو بدونم 😅
شدو ❤️🖤:
چند ساعت دیگه قرار بود دختر داخل محفظه رو بیدار کنیم .
نمیتونستم صبر کنم .
هرچقدر که میگذشت کنجکاویم بیشتر و بیشتر میشد .
رفتم پیش پروفسور تا چنتا سوال ازش بپرسم .
_ امممم .... پروفسور.. میتونم چنتا سوال ازتون بپرسم ؟
پروفسور _ البته شدو . راحت باش .
_ اسم دختر داخل محفظه چیه ؟
پروفسور _ من اسمش رو النا گذاشتم . البته با یکم کمک از ماریا .
_ که اینطور . و یه چیز دیگه . پروفسور شما من رو به عنوان یه جوون 19 ساله خلق کردین و الان 21 سالمه . و در مورد النا .....
ناگهان ماریا وارد اتاق شد .
ماریا_ دارید در مورد النا حرف میزنید ؟
پروفسور _ بله . و اما جواب سوالت شدو . من نخواستم که فاصله سنی تون زیاد باشه پس اون رو هم به عنوان یه دختر 19 ساله خلق کردم . ( شدو و النا 2 سال اختلاف سنی دارن )
_ اوه ! و اون هم مثل من قدرت هایی داره ؟
پروفسور _ البته . ما اون رو هم مثل تو با کریستال های آشوب ساختیم .
_ و اونا چین ؟
پروفسور _ نمیدونیم ! باید برای کشف قدرت هاش بیدارش کنیم .
_ شما اونو با کریستال سفید رنگ ساختین ، درسته ؟
پروفسور _ از کجا فهمیدی ؟
شدو یه نگاه زیر چشمی و بی حوصله به پروفسور انداخت .
پروفسور _ اوه البته ! رنگ خارهاش .
ماریا 💙:
رفتم داخل اتاق .
پدربزرگ و شدو داشتن در مورد النا حرف میزدن .
به نظرم خوبه که فاصله سنی چندانی با شدو نداره . ممکنه دوستای خوبی برای هم بشن و شاید ...... چیزی فراتر از دوست .
ساکت بودم و به فکر فرورفته بودن که یهو پدربزرگ گفت :( وای خوای من ! نزدیک بود یادم بره ! بیاید بریم بچه ها . وقتشه دوست جدیدمون رو بیدار کنیم . )
شدو یه نگاه به پدربزرگ انداخت . تو نگاهش خوشحالی موج میزد ولی یه چیز دیگه هم کنارش بود ....... ترس !
ولی چرا ؟
لایک و کامنت یادتون نره ❤️😉
جدی میگم میخوام نظرتون رو بدونم 😅
۱.۰k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.