عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:18
ویو تهیونگ
ساعت ۶:۳٠ بود.. گفتم دیگه برم دنبال یونا، لباس پوشیدمو از عمارت زدم بیرونو سوار ماشین شدم، حرکت کردم سمت خونش..
بعدچند مین
رسیدم.. بهش زنگ زدم..
تهیونگ: الو... عشقم منتظرتم بیا پایین
یونا: باشه عشقم،اومدم
یه چند مین منتظر موندم تا یونا بیاد.. اومد..سوار شد
تهیونگ: اوو عزیزم خوشگل شدی...
یونا: توعم خوشتیپ شدی..
و حرکت کردیم سمت عمارت... رسیدیم.. درو زدیم وارد شدیمو دیدم خدمتکار کار ها میزو حاضر کردن...
خدمتکار: خانم لطفا کتتون رو بدید به من..(روبه یونا)
کتشو در میاره..
تهیونگ: خب عزیزم بیا بشینیم...
و صندلیو براش میکشه عقب.. و بعد یونا میشینه
تهیونگ:به ا/ت هم بگید بیاد شام(روبه خدمتکار)
خدمتکار: چشم...
یونا: عزیزم فک میکردم فقط خودمونیم.. اون هرزه چرا باید پیش ما غذا بخوره...؟
تهیونگ: اگه بهش غذا ندیم نمیشه اکه هم تنها بخوره باز نمیشه چون خانوادش میان یقمو میگیرن...
یونا:....
ویو ا/ت
رفتم از اتاق بیرون... از پله ها اومدم پایین دیدم یوناهم اومده
ا/ت: سلام..
هیچکس جواب سلاممو نداد... فک کردن برام مهمه..
نشستم... اروم شروع کردم به خوردن که یهو متوجه شدم تهیونگ دست یونارو گرفته..... بغض کردم
یونا: عزیزم میدونی چیه؟ قرار بود امشب شب رمانتیکی بشه.. ولی به لطف یه هرزه امشب خراب شد...
تهیونگ: عزیزم ولش کن..
یونا: راست میگی... یه هرزه اصن ارزش اینو نداره دربارش حرف بزنیم..
منی که متوجه شدم کل حرفاشون فقط فحش به منه... غذایی که خواستم دو عاشق ازش بخورم از گلوم پایین نرفت... بغضم بیشتر شد.. از جام بلند شدم..
ا/ت: من دیگه سیر شدم..
اصن براشون مهم نبود... با این کارشون میخوان فقط کوچیکم کنن... یه سگ بیشتر از من ارزش داره... بغض تو گلوم اذیتم میکرد فقط میخواستم یه جا بشینم و فقط گریه کنم... وارد اتاقم شدم... بالافاصله خودمو انداختم رو تخت... سرمو فرو بردم تو بالش و فقط گریه میکردم.. چرا اون موقع که تهیونگ دست یونا رو گرفته بود بغض کردم.. دختر... تو عاشق ت.. تهیونگ شدی..؟ زده ب سرت؟ چرا عاشق یه قاتل شدی؟ گریم بیشتر شد...
ویو تهیونگ
یونا بعد از چند ساعت رفت گفت که براش تاکسی بگیرم نخواست من ببرمش گفت برام زحمت میشه... رفتم بالا سمت اتاقم وارد شدم... لباسامو عوض کردم.. خودمو انداختم رو تخت و سیاهی مطلق..
ویو ا/ت
همینجور گریه میکردم... ولی واسه کی ارزش داره؟ از تنهایی خودم داشتم خودمو نوازش میکردم... فقط ب یکی نیاز داشتم که فقط تو بغلش گریه کنم... اونم بهم بگه چیزی نیست.. همش درست میشه..
کامنت:۱۵٠
(از این به بعد شرط کامنت...)
ویو تهیونگ
ساعت ۶:۳٠ بود.. گفتم دیگه برم دنبال یونا، لباس پوشیدمو از عمارت زدم بیرونو سوار ماشین شدم، حرکت کردم سمت خونش..
بعدچند مین
رسیدم.. بهش زنگ زدم..
تهیونگ: الو... عشقم منتظرتم بیا پایین
یونا: باشه عشقم،اومدم
یه چند مین منتظر موندم تا یونا بیاد.. اومد..سوار شد
تهیونگ: اوو عزیزم خوشگل شدی...
یونا: توعم خوشتیپ شدی..
و حرکت کردیم سمت عمارت... رسیدیم.. درو زدیم وارد شدیمو دیدم خدمتکار کار ها میزو حاضر کردن...
خدمتکار: خانم لطفا کتتون رو بدید به من..(روبه یونا)
کتشو در میاره..
تهیونگ: خب عزیزم بیا بشینیم...
و صندلیو براش میکشه عقب.. و بعد یونا میشینه
تهیونگ:به ا/ت هم بگید بیاد شام(روبه خدمتکار)
خدمتکار: چشم...
یونا: عزیزم فک میکردم فقط خودمونیم.. اون هرزه چرا باید پیش ما غذا بخوره...؟
تهیونگ: اگه بهش غذا ندیم نمیشه اکه هم تنها بخوره باز نمیشه چون خانوادش میان یقمو میگیرن...
یونا:....
ویو ا/ت
رفتم از اتاق بیرون... از پله ها اومدم پایین دیدم یوناهم اومده
ا/ت: سلام..
هیچکس جواب سلاممو نداد... فک کردن برام مهمه..
نشستم... اروم شروع کردم به خوردن که یهو متوجه شدم تهیونگ دست یونارو گرفته..... بغض کردم
یونا: عزیزم میدونی چیه؟ قرار بود امشب شب رمانتیکی بشه.. ولی به لطف یه هرزه امشب خراب شد...
تهیونگ: عزیزم ولش کن..
یونا: راست میگی... یه هرزه اصن ارزش اینو نداره دربارش حرف بزنیم..
منی که متوجه شدم کل حرفاشون فقط فحش به منه... غذایی که خواستم دو عاشق ازش بخورم از گلوم پایین نرفت... بغضم بیشتر شد.. از جام بلند شدم..
ا/ت: من دیگه سیر شدم..
اصن براشون مهم نبود... با این کارشون میخوان فقط کوچیکم کنن... یه سگ بیشتر از من ارزش داره... بغض تو گلوم اذیتم میکرد فقط میخواستم یه جا بشینم و فقط گریه کنم... وارد اتاقم شدم... بالافاصله خودمو انداختم رو تخت... سرمو فرو بردم تو بالش و فقط گریه میکردم.. چرا اون موقع که تهیونگ دست یونا رو گرفته بود بغض کردم.. دختر... تو عاشق ت.. تهیونگ شدی..؟ زده ب سرت؟ چرا عاشق یه قاتل شدی؟ گریم بیشتر شد...
ویو تهیونگ
یونا بعد از چند ساعت رفت گفت که براش تاکسی بگیرم نخواست من ببرمش گفت برام زحمت میشه... رفتم بالا سمت اتاقم وارد شدم... لباسامو عوض کردم.. خودمو انداختم رو تخت و سیاهی مطلق..
ویو ا/ت
همینجور گریه میکردم... ولی واسه کی ارزش داره؟ از تنهایی خودم داشتم خودمو نوازش میکردم... فقط ب یکی نیاز داشتم که فقط تو بغلش گریه کنم... اونم بهم بگه چیزی نیست.. همش درست میشه..
کامنت:۱۵٠
(از این به بعد شرط کامنت...)
۱۴.۲k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.