³
مینا
با بدبختی میسو رو از خواب بلند کردم و آماده شدیم و رفتیم بیرون
میسو:خبببب اونی کجا قراره بریم؟
مینا:عامم کدوم مرکز خرید و دوست داری؟
میسو:نمیدونم هر کدوم نزدیکتره
مینا:اهوم
خب بچه رسیدی پیاده شو
میسو:ممنوننن اینجا خیلی قشنگهههه
مینا:(خنده)
رفتیم تو پاساژ و کلی خرید کردیم
میسو:اونجاروووو مینا یه عروسک قشنگگگ میشه واسم بخریش؟
مینا:هی معلومه که نه!
میسو:چرااا
مینا:چون که مامان واسه خریدن این چیزا کله هردومون و میکنه
میسو:لطفااا
مینا:آه خیلی خب بیا بچه
میسو:خببب من اون آبی رو میخوام
مینا:باشه
میسو
بعد از چند دقیقه خرید کردن از پاساژ اومدیم بیرون
داشتیم راه میرفتیم که با صدای جیغ برگشتیم به سمت اونور پاساژ
مینا:بیا بریم ببینیم چیه
دستشو گرفتم
میسو:نه لطفا نه ولش کن
مینا:هی بچه چیزی نمیشه بیا
رفتیم جلو تر یه مرده بود که صورتش و پوشونده بود و فقط چشای سیاهش معلوم بود
دستاش خونی بود خودش سرگردون.
با دیدنش یاد خودم افتادم.
اونم شده بود عین من.
مرکز توجه.
داشتم نگاهش میکردم که چشاش خورد به من
با زل زدن به اون چشا دلم لرزید
هجوم آورد سمتم
ضربان قلبم بالا رفت
با اون چاقوی بزرگش اومد سمتم و خواست بزنه به بدنم که مینا اومد جلوم
همه چی ساکت شد.
همه جا ساکت شد.
اون لعنتی چاقو رو فرو کرده بود تو بدن مینا..
چاقو رو کشید بیرون و فرار کرد
مینا افتاد زمین گریه افتادم
مینارو بغل کردم.
آروم حرف میزد انگار درد زیادی داشت
اشکام نمیزاشت جایی و ببینم
مینا:مواظب خودت باش و نزار آسیب ببینی؛درسته از اول بودم اما الان دیگه واسه همیشه نیستم پس حواست به خودت باشه لطفا.
چشای قشنگش و بست..
واسه همیشه.
اینم پارت سوم.
نمیدونم قراره چی بشه ولی امیدوارم بخونی و حمایت کنی:).
با بدبختی میسو رو از خواب بلند کردم و آماده شدیم و رفتیم بیرون
میسو:خبببب اونی کجا قراره بریم؟
مینا:عامم کدوم مرکز خرید و دوست داری؟
میسو:نمیدونم هر کدوم نزدیکتره
مینا:اهوم
خب بچه رسیدی پیاده شو
میسو:ممنوننن اینجا خیلی قشنگهههه
مینا:(خنده)
رفتیم تو پاساژ و کلی خرید کردیم
میسو:اونجاروووو مینا یه عروسک قشنگگگ میشه واسم بخریش؟
مینا:هی معلومه که نه!
میسو:چرااا
مینا:چون که مامان واسه خریدن این چیزا کله هردومون و میکنه
میسو:لطفااا
مینا:آه خیلی خب بیا بچه
میسو:خببب من اون آبی رو میخوام
مینا:باشه
میسو
بعد از چند دقیقه خرید کردن از پاساژ اومدیم بیرون
داشتیم راه میرفتیم که با صدای جیغ برگشتیم به سمت اونور پاساژ
مینا:بیا بریم ببینیم چیه
دستشو گرفتم
میسو:نه لطفا نه ولش کن
مینا:هی بچه چیزی نمیشه بیا
رفتیم جلو تر یه مرده بود که صورتش و پوشونده بود و فقط چشای سیاهش معلوم بود
دستاش خونی بود خودش سرگردون.
با دیدنش یاد خودم افتادم.
اونم شده بود عین من.
مرکز توجه.
داشتم نگاهش میکردم که چشاش خورد به من
با زل زدن به اون چشا دلم لرزید
هجوم آورد سمتم
ضربان قلبم بالا رفت
با اون چاقوی بزرگش اومد سمتم و خواست بزنه به بدنم که مینا اومد جلوم
همه چی ساکت شد.
همه جا ساکت شد.
اون لعنتی چاقو رو فرو کرده بود تو بدن مینا..
چاقو رو کشید بیرون و فرار کرد
مینا افتاد زمین گریه افتادم
مینارو بغل کردم.
آروم حرف میزد انگار درد زیادی داشت
اشکام نمیزاشت جایی و ببینم
مینا:مواظب خودت باش و نزار آسیب ببینی؛درسته از اول بودم اما الان دیگه واسه همیشه نیستم پس حواست به خودت باشه لطفا.
چشای قشنگش و بست..
واسه همیشه.
اینم پارت سوم.
نمیدونم قراره چی بشه ولی امیدوارم بخونی و حمایت کنی:).
۱.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.