تک پارتی جونگ کوک «غمگین»
نگاهمو ازش گرفتم و به جایزه ای که روی پام بود دوختم.
چیزی که بهم ثابت میکنه سفری که داشتم واقعی بوده.
جونگ کوک در سمت منو محکم بست و دور زد. وقتی روی صندلی راننده نشست و کلید رو چرخوند،
فهمیدم که روی اعصابش راه رفتم.
حتی اگه اون میخواست مردی باشه که عاشقم بود، اینجا دیگه ممکن نیس.
جونگ کوک ماشین رو روشن کرد و صدای غرشش با مردی که سوارش بود جور بود. اون گذاشت چند
لحظه ماشین کار کنه ، و ما هردومون برای چند دقیقه ساکت نشستیم ، قبل از اینکه ماشین رو
به حرکت دربیاره.
از پنجره به بیرون زل زدم ، اما بجای لذت بردن از تمام خیابون های شهر مثل موقعی که توی
نیویورک بودیم، هیچی بجز خیابونهای آشنا ندیدم.
صددرصد مطمئنم که اون داره قوانین رانندگی رو با سرعت باالش نقض میکنه ، اما کدوم پلیسی
جرات داره اونو جریمه کنه؟ احتماال همشون جیره خور اونن.
به محله فرانسوی ها نزدیک شدیم و بجای اینکه به سمت پارکینگی که دست یارش جان همیشه با ماشینشمنو میبرد، به سمتی رفت که به خونه راه داشت.
خونه.
در سکوت کلمه رو به زبون آوردم . این واقعا خونم نیست و من یه احمقم اگه فکر کنم که چیزی
بجز یه زندون مجلل در انتظارمه.
"ما دیگه توی بار نخواهیم رقصید".
جونگ کوک سرعت ماشین رو کم کرد و به راست پیچید. یهو صدایی اومد و ماشین به سمت جلو پرتاب
شد ، جیغ الستیک ها دراومد و وقتی جونگ کوک چرخید بدنش رو به سمت من کشوند.
_لعنتی.
چی شد؟
بدنش به بدنم برخورد کرد و همه چی تبدیل به هرج و مرج شد.
مردم میگن وقتی یه اتفاق وحشتناک میفته ، کل دنیا حرکتش آروم میشه و تک تک جزئیات رو
میتونی ببینی.
این اتفاق برای من نیفتاد.
پنجره سمت راننده خورد شد و تیکه های خورد شدش به همه جا ریخت. تنها چیزی که حس
کردم درده درحالیکه جونگ کوک یه دور ماشین رو چرخوند و سرم به پنجره کنارم برخورد کرد. ماشین
دور خودش چرخید و به تیر چراغ برقی برخورد کرد و وایساد.
شوکه بودم و تقال میکردم که نفس بکشم اما نتونستم.
_اتتتتتتتتت!
ا.
همونطور که دنیا دور سرم میچرخید صدای فریاد جونگ کوک اومد.
دوبار پلک زدم و هربار پلکام سنگین تر شد. قبل از اینکه دوباره پلک بزنم سرم گیج رفت.
کی لباسم به رنگ قرمز دراومد؟
_بهم نگاه کن ات
سعی کردم سرمو بچرخونم ولی سنگین بود.
اون با کمربند ایمنیش وررفت و قبل ازاینکه به سمتم خم بشه اونو پاره کرد. چیز قرمز بیشتری به
محض اینکه دستشو به سمتم دراز کرد از دستش اومد. اون خونه؟... افکارم دیگه کار نمیکرد.
_با من بمون ات خواهش میکنم. لعنتی. با. من. بمون.
دستورهاش رو شنیدم اما با هر کلمه ای که میگفت صداش ضعیفتر میشد. چشمام بسته شد.
_نه.
مثل این بود که یه شیر در جنگل زمزمه میکنه.
یه نفر سرمو باال آورد و من خودمو مجبور کردم که پلکام یه بار دیگه باز بشه، فقط برای یه ثانیه.
اونقدر بود که تونستم درد، عصبانیت و نومیدی رو توی چشمای تیرش ببینم.
_جونگ کوک
_باهام بمون . من لعنتی قرار نیس االن از دستت بدم.
_نمیتونم .نفس بکشم.
چشمام دوباره بسته شد و جونگ کوک قبل از اینکه همه چی دوروبرم کامال محو بشه اسممو
فریاد زد.
چیزی که بهم ثابت میکنه سفری که داشتم واقعی بوده.
جونگ کوک در سمت منو محکم بست و دور زد. وقتی روی صندلی راننده نشست و کلید رو چرخوند،
فهمیدم که روی اعصابش راه رفتم.
حتی اگه اون میخواست مردی باشه که عاشقم بود، اینجا دیگه ممکن نیس.
جونگ کوک ماشین رو روشن کرد و صدای غرشش با مردی که سوارش بود جور بود. اون گذاشت چند
لحظه ماشین کار کنه ، و ما هردومون برای چند دقیقه ساکت نشستیم ، قبل از اینکه ماشین رو
به حرکت دربیاره.
از پنجره به بیرون زل زدم ، اما بجای لذت بردن از تمام خیابون های شهر مثل موقعی که توی
نیویورک بودیم، هیچی بجز خیابونهای آشنا ندیدم.
صددرصد مطمئنم که اون داره قوانین رانندگی رو با سرعت باالش نقض میکنه ، اما کدوم پلیسی
جرات داره اونو جریمه کنه؟ احتماال همشون جیره خور اونن.
به محله فرانسوی ها نزدیک شدیم و بجای اینکه به سمت پارکینگی که دست یارش جان همیشه با ماشینشمنو میبرد، به سمتی رفت که به خونه راه داشت.
خونه.
در سکوت کلمه رو به زبون آوردم . این واقعا خونم نیست و من یه احمقم اگه فکر کنم که چیزی
بجز یه زندون مجلل در انتظارمه.
"ما دیگه توی بار نخواهیم رقصید".
جونگ کوک سرعت ماشین رو کم کرد و به راست پیچید. یهو صدایی اومد و ماشین به سمت جلو پرتاب
شد ، جیغ الستیک ها دراومد و وقتی جونگ کوک چرخید بدنش رو به سمت من کشوند.
_لعنتی.
چی شد؟
بدنش به بدنم برخورد کرد و همه چی تبدیل به هرج و مرج شد.
مردم میگن وقتی یه اتفاق وحشتناک میفته ، کل دنیا حرکتش آروم میشه و تک تک جزئیات رو
میتونی ببینی.
این اتفاق برای من نیفتاد.
پنجره سمت راننده خورد شد و تیکه های خورد شدش به همه جا ریخت. تنها چیزی که حس
کردم درده درحالیکه جونگ کوک یه دور ماشین رو چرخوند و سرم به پنجره کنارم برخورد کرد. ماشین
دور خودش چرخید و به تیر چراغ برقی برخورد کرد و وایساد.
شوکه بودم و تقال میکردم که نفس بکشم اما نتونستم.
_اتتتتتتتتت!
ا.
همونطور که دنیا دور سرم میچرخید صدای فریاد جونگ کوک اومد.
دوبار پلک زدم و هربار پلکام سنگین تر شد. قبل از اینکه دوباره پلک بزنم سرم گیج رفت.
کی لباسم به رنگ قرمز دراومد؟
_بهم نگاه کن ات
سعی کردم سرمو بچرخونم ولی سنگین بود.
اون با کمربند ایمنیش وررفت و قبل ازاینکه به سمتم خم بشه اونو پاره کرد. چیز قرمز بیشتری به
محض اینکه دستشو به سمتم دراز کرد از دستش اومد. اون خونه؟... افکارم دیگه کار نمیکرد.
_با من بمون ات خواهش میکنم. لعنتی. با. من. بمون.
دستورهاش رو شنیدم اما با هر کلمه ای که میگفت صداش ضعیفتر میشد. چشمام بسته شد.
_نه.
مثل این بود که یه شیر در جنگل زمزمه میکنه.
یه نفر سرمو باال آورد و من خودمو مجبور کردم که پلکام یه بار دیگه باز بشه، فقط برای یه ثانیه.
اونقدر بود که تونستم درد، عصبانیت و نومیدی رو توی چشمای تیرش ببینم.
_جونگ کوک
_باهام بمون . من لعنتی قرار نیس االن از دستت بدم.
_نمیتونم .نفس بکشم.
چشمام دوباره بسته شد و جونگ کوک قبل از اینکه همه چی دوروبرم کامال محو بشه اسممو
فریاد زد.
۸۱۶
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.