اون داداش کوچولوی من نیست*4*
.......
سورا: داداشی از الان به بعد همه تو رو دوست دارن پس خودتم سعی کن خودتو دوست داشته باشی
کوک: تو هم..........منو......دوست داری؟
سورا: معلومه تو داداشیمی
............
روی تخت دراز کشیده بودم تقریبا یه هفته ای از اون اتفاق گذشته بود و همه کوک رو دوست داشتن و هیچ کس جرعت نمیکرد اونو اذیت کنه
ولی کوک و از دیروز ندیدم هر چی هم از مسئول ها میپرسیدم جواب نمی دادن پس احتمال دادم با پسرا رفته خوشگذرونی
از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
بچه های دیگه وقتی منو میدیدن پچ پچ میکردن و بعضی هاشون هم میخندیدن
توجهی نکردم به سمت حیاط رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم
پس کی کوک میاد دلم براش تنگ شده
با دیدن اینکه یکی اشغالشو به سمتم پرتاب کرد سرمو بلند کردم و شوگا رو دیدم
ا.ت: هی مگه مرض داری!!
شوگا: بالاخره صدات و شنیدم دلم برای صدات تنگ شده بود
شوگا یکی از قلدارای اینجا بود درسته همیشه منو اذیت میکرد
بلند شدم و مسیرمو عوض کردم
شوگا: هی هی سورا از رفتن جونگ کوک ناراحتی؟
از رفتن کوک ؟
منظورش چیه؟
برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم
سورا : منظورت چیه از رفتن کوک ناراحتم؟ مگه کجا رفته؟
شوگا به دوستاش نگاه کرد و بعد برگشت سمتم
خندید و گفت
شوگا: پس نمیدونی سورا یه خانواده اونو به سرپرستی گرفتن اون بهت نگفته رفته نه؟
چی؟
اشک تو چشمام حلقه زد
و افتادم زمین
یعنی اون منو ترک کرد؟
به همین راحتی؟
یعنی ازم متنفر بود که حتی لازم ندونست بهم بگه؟
مگه ما به هم قول ندادیم باهم باشیم؟
لبخند از ل.ب های شوگا ماسید
پیشم نشست و نگران بهم چشم دوخت
شوگا: هی خوبی؟ نمی خواستم به گریه بندازمت
هلش دادم به طرف ساختمون دیدم
به طرف اتاق خانم لیلی رفتم با شدت بازش کردم
لیلی بهم نگاه کرد و دوباره حواسشو به طرف ورقه های جلوش داد
روبروش رفتم
سورا: چرا بهم نگفتییی مگه تو دوستم نبودی؟ چرا بهم نگفتی کوک رفته
لیلی از جاش بلند شد و روی زانو هاش نشست و دستمو گرفت
لیلی: عزیزم نمی خواستم نگرانت کنم
عزیزکم همه یروز از اینجا میرن حتی تو
کوک رفت الان اون بهترین زندگی رو پدر و مادر جدیدش داره من اون خانواده رو دیدم مهربون بودن و بهترین انتخاب برای جونگ کوک بود که بره تو باید براش خوشحال باشی سورا
اون بهت نگفت چون خودشم نمی خواست ترکت کنه اون میدونست وقتی ببینتت نمیتونه ازت جدا بشه
پس باید درک کنی سورا باشه؟
تمام مدت گریه میکردم
اگه کوک خوشحال باشه من نمیتونم اعتراضی کنم پس فقط سرمو انداختم پایین لیلی منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد
لیلی: میدونی چند روز دیگه قراره یه خانواده خوب بیان برای انتخاب بچه به نظرت بهتر نیست تو رو هم ببینن؟ تو همیشه خودتو مخفی میکنی تا اینجا بمونی ولی تو هم باید یه خانواده خوب پیدا کنی
سورا: داداشی از الان به بعد همه تو رو دوست دارن پس خودتم سعی کن خودتو دوست داشته باشی
کوک: تو هم..........منو......دوست داری؟
سورا: معلومه تو داداشیمی
............
روی تخت دراز کشیده بودم تقریبا یه هفته ای از اون اتفاق گذشته بود و همه کوک رو دوست داشتن و هیچ کس جرعت نمیکرد اونو اذیت کنه
ولی کوک و از دیروز ندیدم هر چی هم از مسئول ها میپرسیدم جواب نمی دادن پس احتمال دادم با پسرا رفته خوشگذرونی
از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
بچه های دیگه وقتی منو میدیدن پچ پچ میکردن و بعضی هاشون هم میخندیدن
توجهی نکردم به سمت حیاط رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم
پس کی کوک میاد دلم براش تنگ شده
با دیدن اینکه یکی اشغالشو به سمتم پرتاب کرد سرمو بلند کردم و شوگا رو دیدم
ا.ت: هی مگه مرض داری!!
شوگا: بالاخره صدات و شنیدم دلم برای صدات تنگ شده بود
شوگا یکی از قلدارای اینجا بود درسته همیشه منو اذیت میکرد
بلند شدم و مسیرمو عوض کردم
شوگا: هی هی سورا از رفتن جونگ کوک ناراحتی؟
از رفتن کوک ؟
منظورش چیه؟
برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم
سورا : منظورت چیه از رفتن کوک ناراحتم؟ مگه کجا رفته؟
شوگا به دوستاش نگاه کرد و بعد برگشت سمتم
خندید و گفت
شوگا: پس نمیدونی سورا یه خانواده اونو به سرپرستی گرفتن اون بهت نگفته رفته نه؟
چی؟
اشک تو چشمام حلقه زد
و افتادم زمین
یعنی اون منو ترک کرد؟
به همین راحتی؟
یعنی ازم متنفر بود که حتی لازم ندونست بهم بگه؟
مگه ما به هم قول ندادیم باهم باشیم؟
لبخند از ل.ب های شوگا ماسید
پیشم نشست و نگران بهم چشم دوخت
شوگا: هی خوبی؟ نمی خواستم به گریه بندازمت
هلش دادم به طرف ساختمون دیدم
به طرف اتاق خانم لیلی رفتم با شدت بازش کردم
لیلی بهم نگاه کرد و دوباره حواسشو به طرف ورقه های جلوش داد
روبروش رفتم
سورا: چرا بهم نگفتییی مگه تو دوستم نبودی؟ چرا بهم نگفتی کوک رفته
لیلی از جاش بلند شد و روی زانو هاش نشست و دستمو گرفت
لیلی: عزیزم نمی خواستم نگرانت کنم
عزیزکم همه یروز از اینجا میرن حتی تو
کوک رفت الان اون بهترین زندگی رو پدر و مادر جدیدش داره من اون خانواده رو دیدم مهربون بودن و بهترین انتخاب برای جونگ کوک بود که بره تو باید براش خوشحال باشی سورا
اون بهت نگفت چون خودشم نمی خواست ترکت کنه اون میدونست وقتی ببینتت نمیتونه ازت جدا بشه
پس باید درک کنی سورا باشه؟
تمام مدت گریه میکردم
اگه کوک خوشحال باشه من نمیتونم اعتراضی کنم پس فقط سرمو انداختم پایین لیلی منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد
لیلی: میدونی چند روز دیگه قراره یه خانواده خوب بیان برای انتخاب بچه به نظرت بهتر نیست تو رو هم ببینن؟ تو همیشه خودتو مخفی میکنی تا اینجا بمونی ولی تو هم باید یه خانواده خوب پیدا کنی
۵.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.