فیک کوک ♡رز های خونین♡ پارت۱۷
ویو کوک
تهیونگ اومد سمتم...همونجوری که روی زمین افتاده بودم منو بقل کرد دستشو گذاشت رو سینم...انقد درد داشتم که حتی وقتی اون میخواست ارومم هم کنه داشتم درد میکشیدم دستامو گذاشتم روی دستاش چشامو بستم و به سختی نفس میکشیدم
با لحن دلسوزانه گف: کوکی..لطفا دووم بیار خواهش میکنم ...یدفعه بغض کرد
اما...اون از کجا فهمیده بود...شاید بخاطر گلبرگای توی خون
لیونسو با لحن طلبکارانه و عصبانی گف : شما دوتا همو میشناسیین؟
تهیونگ با گریه داد زد: بس کن لیونسوو
بعد بلند بلند گریه میکرد
دستمو گرفت
همونجوری با گریه میگف: لطفا لطفا طاقت بیار
لیونسو ویو
دست پاچه شده بودم...نمیخواستم نشون بدم نگرانشم...ولی واقعا نمیتونستم... دوییدم سمت در خروجی اتاق....از پله ها به سرعت بالا رفتم همینجوری توی عمارت بدو بدو میکردم...یادم اومد یکی از بادیگاردا که دخترش آسم داره همیشه با خودش یه اسپری آسم داشت...نمیدونستم جئونه...جونگ کوک چش بود اما میدونستم نفس تنگی داشت و نمیتونست نفس بکشه....اون نباید بمیره نه...بالاخره بادیگاردرو پیدا کردم
وایسادم جلوش و دستامو گذاشتم روی زانوم و نفس نفس میزدم
با نگرانی گفت: چیشده خانممم
همونجوری که نفس نفس میزدم گفتم: اسپری....آسمتو...بده
داشت جیباشو میگشت...بالاخره پیداش کرد و داد بهم
دوباره عمارتو مث جت دوییدم و رسیدم به اتاق....اصا چرا انقد برام مهم بود؟
درو باز کردم و رفتم تو دوییدم سمت جونگ کوک و گرفتمش تو بقلم
انقد که دوییده بودم قلبم داشت تند تند میزد...احساس میکردم قلبم داره میزنه بیرون البته شاید برای چیز دیگه ای بود...
همونجوری که نفس نفس میزدم دهنشو باز کردم و چند بار اسپریو توی دهنش زدم..........
خومالیییی
چقد هیجانی شد...وای
شرط پارت بعد ۱۵ لایک ۲۵ کامنت
#فیک #کوک #فیک_کوک #fake
تهیونگ اومد سمتم...همونجوری که روی زمین افتاده بودم منو بقل کرد دستشو گذاشت رو سینم...انقد درد داشتم که حتی وقتی اون میخواست ارومم هم کنه داشتم درد میکشیدم دستامو گذاشتم روی دستاش چشامو بستم و به سختی نفس میکشیدم
با لحن دلسوزانه گف: کوکی..لطفا دووم بیار خواهش میکنم ...یدفعه بغض کرد
اما...اون از کجا فهمیده بود...شاید بخاطر گلبرگای توی خون
لیونسو با لحن طلبکارانه و عصبانی گف : شما دوتا همو میشناسیین؟
تهیونگ با گریه داد زد: بس کن لیونسوو
بعد بلند بلند گریه میکرد
دستمو گرفت
همونجوری با گریه میگف: لطفا لطفا طاقت بیار
لیونسو ویو
دست پاچه شده بودم...نمیخواستم نشون بدم نگرانشم...ولی واقعا نمیتونستم... دوییدم سمت در خروجی اتاق....از پله ها به سرعت بالا رفتم همینجوری توی عمارت بدو بدو میکردم...یادم اومد یکی از بادیگاردا که دخترش آسم داره همیشه با خودش یه اسپری آسم داشت...نمیدونستم جئونه...جونگ کوک چش بود اما میدونستم نفس تنگی داشت و نمیتونست نفس بکشه....اون نباید بمیره نه...بالاخره بادیگاردرو پیدا کردم
وایسادم جلوش و دستامو گذاشتم روی زانوم و نفس نفس میزدم
با نگرانی گفت: چیشده خانممم
همونجوری که نفس نفس میزدم گفتم: اسپری....آسمتو...بده
داشت جیباشو میگشت...بالاخره پیداش کرد و داد بهم
دوباره عمارتو مث جت دوییدم و رسیدم به اتاق....اصا چرا انقد برام مهم بود؟
درو باز کردم و رفتم تو دوییدم سمت جونگ کوک و گرفتمش تو بقلم
انقد که دوییده بودم قلبم داشت تند تند میزد...احساس میکردم قلبم داره میزنه بیرون البته شاید برای چیز دیگه ای بود...
همونجوری که نفس نفس میزدم دهنشو باز کردم و چند بار اسپریو توی دهنش زدم..........
خومالیییی
چقد هیجانی شد...وای
شرط پارت بعد ۱۵ لایک ۲۵ کامنت
#فیک #کوک #فیک_کوک #fake
۱۸.۲k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.