تلافی
تلافی
(پانیذ)
از خواب که بیدار شدم دیانا هنوز خواب بود نگاهی به ساعت انداختم خیلی زود بیدار شدم ساعت ۷بود خواستم باز بخوابم که خوابم نبرد واسه همین رفتم حموم و یک دوش آب گرم گرفتم که حالم جا اومد بعد این که کارم تموم شد از حموم بیرون رفتم و لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین تا صبحونه رو آماده کنم داشتم مربا ها رو میچیدم رو میز که یک دفعه یکی از ظرف های مربا افتاد و هزار تیکه شد سری خم شدم جمشون کنم که یکی مچ دستم رو گرفت سرم رو بلند کردم که دیدم محمده همین جوری بهش خیره شده بودم که گفت (محمد)چیکار میکنی اینجوری که خودت رو ناقص میکنی دختر بزار من خودم جمع میکنم
(من)ن نمی...نمیخواد....خو....خودم .....می.....میتونم
محمد نگاهی بهم کرد و ریز خندید و گفت
(محمد)میدونم میتونی خوانوم کوچولوی ولی تو برو میز رو بچین من خودم اینو جمع میکنم
از همون بچگی هم کسی بهم میگفت خانوم کوچولو بدم میومد و سری مقابلش کارد میگرفتم ولی الان بدم نیومد میشه گفت خوشم اومد ولی باید جواب میدادم که پرو نشه
نگاهی به دستش که دور مچم حلقه شده بود کردم و گفتم (من)اگر دستم رو ول کنی که میرم تو هم وظیفت رو انجام میدی آقای بزرگ .
محمد قهقهی زدو مچ دستم رو ول کرد و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شد
من بلند شدم و میز رو چیدم که بچه ها هم کم کم اومدن دیانا وقتی اومد آشپز خونه سراغ ارسلان رو گرفت که محمد گفت (محمد)آقایتون خواب تشریف دارن دارن خواب هوری بهشتی میبینن
همه خندیدن که دیانا چش قوری به محمد رفت و از آشپز خونه زد بیرون تا ارسلان رو بیدار کنه
بعد چند دقیقه ارسلان دیانا اومدن که متین گفت(متین)ارسلان جان هوری های عزیز حالشون چطور بود روال بودن
(ارسلان)اونا رو که شما ازشون خبر دارین من فقط خواب یک هوری رو میبینم اونم زمینه اسمش هم دیانا خوانومه
دیانا با خجالت سرش رو انداخت پایین که نیکا گفت(نیکا)خوب آقا متین اسم هوری های شما چیه؟
(متین)به جان طفلان مسلم یک دونه هوریه اونم اسمش نیکا تازه زمینی هم هست
همه از حالت متین از خنده ریسه میرفتن که مهشاد از جاش بلند شد و گفت(مهشاد)خوب خوب لیدی ها و مستر های عزیز قراره کجا بریم امروز
(محراب)سفری شیرین و دل نشین به نام......
مهشاد دستش رو پشت کردن محراب بود و منتظر بود که حرفش تموم شه تا پس کردنی رو بزنه که محراب نگاهی بهش انداخت و آب دهنش رو قورت داد و گفت (محراب)شیرین و دل نشینی که مهشاد خانوم گل بگن
و لبخند شبیه بزی زد که مهشاد با دستش سرش رو ناز کرد و گفت(مهشاد )آفرین پسر خوب
همه خندیدن شروع کردن بحث راجب این که کجا بریم.
پارت _۳۹
سلامممممممم
بعد مدت ها براتون دست به تایپ شدم 😁
(پانیذ)
از خواب که بیدار شدم دیانا هنوز خواب بود نگاهی به ساعت انداختم خیلی زود بیدار شدم ساعت ۷بود خواستم باز بخوابم که خوابم نبرد واسه همین رفتم حموم و یک دوش آب گرم گرفتم که حالم جا اومد بعد این که کارم تموم شد از حموم بیرون رفتم و لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین تا صبحونه رو آماده کنم داشتم مربا ها رو میچیدم رو میز که یک دفعه یکی از ظرف های مربا افتاد و هزار تیکه شد سری خم شدم جمشون کنم که یکی مچ دستم رو گرفت سرم رو بلند کردم که دیدم محمده همین جوری بهش خیره شده بودم که گفت (محمد)چیکار میکنی اینجوری که خودت رو ناقص میکنی دختر بزار من خودم جمع میکنم
(من)ن نمی...نمیخواد....خو....خودم .....می.....میتونم
محمد نگاهی بهم کرد و ریز خندید و گفت
(محمد)میدونم میتونی خوانوم کوچولوی ولی تو برو میز رو بچین من خودم اینو جمع میکنم
از همون بچگی هم کسی بهم میگفت خانوم کوچولو بدم میومد و سری مقابلش کارد میگرفتم ولی الان بدم نیومد میشه گفت خوشم اومد ولی باید جواب میدادم که پرو نشه
نگاهی به دستش که دور مچم حلقه شده بود کردم و گفتم (من)اگر دستم رو ول کنی که میرم تو هم وظیفت رو انجام میدی آقای بزرگ .
محمد قهقهی زدو مچ دستم رو ول کرد و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شد
من بلند شدم و میز رو چیدم که بچه ها هم کم کم اومدن دیانا وقتی اومد آشپز خونه سراغ ارسلان رو گرفت که محمد گفت (محمد)آقایتون خواب تشریف دارن دارن خواب هوری بهشتی میبینن
همه خندیدن که دیانا چش قوری به محمد رفت و از آشپز خونه زد بیرون تا ارسلان رو بیدار کنه
بعد چند دقیقه ارسلان دیانا اومدن که متین گفت(متین)ارسلان جان هوری های عزیز حالشون چطور بود روال بودن
(ارسلان)اونا رو که شما ازشون خبر دارین من فقط خواب یک هوری رو میبینم اونم زمینه اسمش هم دیانا خوانومه
دیانا با خجالت سرش رو انداخت پایین که نیکا گفت(نیکا)خوب آقا متین اسم هوری های شما چیه؟
(متین)به جان طفلان مسلم یک دونه هوریه اونم اسمش نیکا تازه زمینی هم هست
همه از حالت متین از خنده ریسه میرفتن که مهشاد از جاش بلند شد و گفت(مهشاد)خوب خوب لیدی ها و مستر های عزیز قراره کجا بریم امروز
(محراب)سفری شیرین و دل نشین به نام......
مهشاد دستش رو پشت کردن محراب بود و منتظر بود که حرفش تموم شه تا پس کردنی رو بزنه که محراب نگاهی بهش انداخت و آب دهنش رو قورت داد و گفت (محراب)شیرین و دل نشینی که مهشاد خانوم گل بگن
و لبخند شبیه بزی زد که مهشاد با دستش سرش رو ناز کرد و گفت(مهشاد )آفرین پسر خوب
همه خندیدن شروع کردن بحث راجب این که کجا بریم.
پارت _۳۹
سلامممممممم
بعد مدت ها براتون دست به تایپ شدم 😁
۷.۶k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.