𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁸
𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁸
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
و نگاه تیزی هم به من انداخت.
سرم رو پایین انداختم.
به حدی استرس داشتم که اسید معده ام تا بالا اومد و هزار بار جون به لب شدم تا بلاخره بعد از یه تایمِ طولانی، مامان گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد و دستش رو برای قطع تماس روی صفحه گوشیم گذاشت.
بدون اینکه نگاهم کنه یا حرفی بزنه، توی سکوت چند ثانیه به دیوارِ رو به روش زل زد.
حتما فکرش رو هم نمیکرد یه روزی پیشنهاد ازدواجِ دوباره ی من از زبونِ همونی یا بهتر بگم مادر شوهرِ سابقم مطرح بشه اونم اینبار برای نوه اش.
تا به سمتم پیچید نتونستم سکوتم رو حفظ کنم،آروم گفتم:
ا/ت: نمیدونم چی بهتون گفته ولی بخاطرِ امنیتم تو اون شهر اینجوری تصمیم گرفته...من نمیتونم تا ابد خونه همونی بمونم مامان....درس و دانشگاهم هست....رفت و آمدم و کارای دیگه ام.....نیش و کنایه ی آدمای اون خونه اذیتم میکنه اما اینجوری...
چیزی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد،ادامه دادم:
ا/ت: این ازدواج صوریه مامان....مثل یه قرارداد که بعد از درسم و پیدا کردنِ یه کارِ درست و حسابی....
مامان ا/ت: با بابات حرف میزنیم مادر.
همین رو گفت تا بیشتر از اون حرف هام رو ادامه ندم و کمتر خودم رو اذیت کنم.
کمی بعد، گوشیم رو کنارم روی تخت گذاشت و توی سکوتِ سنگینی بیرون رفت.
☆☆☆
•پارت شصت و هشتم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
و نگاه تیزی هم به من انداخت.
سرم رو پایین انداختم.
به حدی استرس داشتم که اسید معده ام تا بالا اومد و هزار بار جون به لب شدم تا بلاخره بعد از یه تایمِ طولانی، مامان گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد و دستش رو برای قطع تماس روی صفحه گوشیم گذاشت.
بدون اینکه نگاهم کنه یا حرفی بزنه، توی سکوت چند ثانیه به دیوارِ رو به روش زل زد.
حتما فکرش رو هم نمیکرد یه روزی پیشنهاد ازدواجِ دوباره ی من از زبونِ همونی یا بهتر بگم مادر شوهرِ سابقم مطرح بشه اونم اینبار برای نوه اش.
تا به سمتم پیچید نتونستم سکوتم رو حفظ کنم،آروم گفتم:
ا/ت: نمیدونم چی بهتون گفته ولی بخاطرِ امنیتم تو اون شهر اینجوری تصمیم گرفته...من نمیتونم تا ابد خونه همونی بمونم مامان....درس و دانشگاهم هست....رفت و آمدم و کارای دیگه ام.....نیش و کنایه ی آدمای اون خونه اذیتم میکنه اما اینجوری...
چیزی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد،ادامه دادم:
ا/ت: این ازدواج صوریه مامان....مثل یه قرارداد که بعد از درسم و پیدا کردنِ یه کارِ درست و حسابی....
مامان ا/ت: با بابات حرف میزنیم مادر.
همین رو گفت تا بیشتر از اون حرف هام رو ادامه ندم و کمتر خودم رو اذیت کنم.
کمی بعد، گوشیم رو کنارم روی تخت گذاشت و توی سکوتِ سنگینی بیرون رفت.
☆☆☆
•پارت شصت و هشتم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.