my omega
part¹
یوجین:پسرم جونگکوک بلند شو صبح شده
کوک:مامان بزار یکم دیگه بخوابم "خوابالود"
یوجین:بلند شو پسرم ساعت دیگه معلم شیمیت میاد ازت امتحان بگیره
کوک:چی نههههههههههههههههههههههه
پسر کوچک از خواب دست کند و خودش رو در بغل مادرش جا کرد مادرش تنها دوست او بود و تمام راز هایش رو به مادرش میگفت هیچ چیز به از مادرش پنهان نکرده بود هیچ چیز
کوک:مامانی میتونی بگی یکم دیرتر بیان "خوابالود"
یوجین:باشه پسرم "خنده"
بعد از خروج مادر از این اتاق پسر بلند شد و به سمت حمام روانه شد و ۱۰ مینی دوش گرفت و حوله اش رو بر تن کرد و به در کوچک اتاقش که کمد او بود رفت وارد اتاقک شد و از بین لباس هایش یک لباس ابی روشن به همراه شلوار بک رو انتخاب کرد یک ماسک ابی برداشت و پوشید کفش های راحتی اش رو پوشید و داخل جیبش گوشی اش رو گذاشت و از اتاقش به همراه کتابش خارج شد مادرش به او گفت که معلمش ساعت ۹ میاد و پسرک تصمیم گرفت به سمت باغ مخفی اش قدم گذاشت و شروع کرد به خواندن کتاب وسط های خواندن این کتاب روی تاب نشست و بعد چند دقیقه چیزی ذهن اون رو مشغول کرد اون کلمه چی بود که ذهن پسر رو مشغول کرده بود ؟ حالا میفهمیم
کوک:یعنی اون کسی که به غیر از مامان بابام صورت منو دیده کیه "تعجب"
ته: کیم تهیونگ
پسرک تعجب زده به اون فرد خیره شد و با چهره فردی که ازش ترس داشت رو به رو شد کتاب از دست او افتاد و قدمی به عقب برداشت ناگه پسر بزرگ دور پسر رو احاطه کرد پسر کوچک که نمیدانست چیکار کند بهت زده به پسر بزرگ خیره شد ناگهان حواس پسر بزرگ پرت شد و پسر کوچک از دست او فرار کرد و وارد خونه شدم وقتی خواست از پله های بلوری خانه شان بالا برود پایش لیز خورد و سرش به پله برخورد کرد و بیهوش شد خانواده اش با تعجب به پسر نگاه کردن و خوشکشون زده بود که ناگه پسر بزرگ وارد خونه شد و پسر را بدون توجه به خانواده اش براید بغل کرد و به بیمارستان برد و به همه دستور داد تا بهترین پزشک رو بیاورن پزشک اومد و پسر رو معاینه کرد و گفت پسر الان به هوش میاد و رفت چند دقیقه بعد پسر بهوش اومد
یوجین:پسرم خوبی
کوک:نچ "کیوت" مامانی من از اون مرد گنده میترسم اون خیلی بی رحمه "گریه"
پسر کوچک در بغل مادرش فقط گریه میکرد تهیونگ اونجا نبود پس براش مهم نبود پسر کوچک شب مرخص شد و به خانه شان رفتن بعد از رسیدن مارش به او گفت که صبح کارش دارن
"صبح"
بعد از صبحانه خانواده روی مبل نشستن ملکه پدر شروع کرد به حرف زدن
جونگ می: پسرم تو قراره برای ادامه تحصیلت به المان بری و این دستور رئیس جانگ هست
کوک:ولی من نمیخوام "ناراحت"
یوجین!ولی پسرم این یه دستوره
جونگ می:برات لیست رو میفرستم
کوک:باشه"ناراحت"
بعد از مکالمه کم خانواده پسر به سمت اتاق روانه شد یه دوش گرفت و به......
یوجین:پسرم جونگکوک بلند شو صبح شده
کوک:مامان بزار یکم دیگه بخوابم "خوابالود"
یوجین:بلند شو پسرم ساعت دیگه معلم شیمیت میاد ازت امتحان بگیره
کوک:چی نههههههههههههههههههههههه
پسر کوچک از خواب دست کند و خودش رو در بغل مادرش جا کرد مادرش تنها دوست او بود و تمام راز هایش رو به مادرش میگفت هیچ چیز به از مادرش پنهان نکرده بود هیچ چیز
کوک:مامانی میتونی بگی یکم دیرتر بیان "خوابالود"
یوجین:باشه پسرم "خنده"
بعد از خروج مادر از این اتاق پسر بلند شد و به سمت حمام روانه شد و ۱۰ مینی دوش گرفت و حوله اش رو بر تن کرد و به در کوچک اتاقش که کمد او بود رفت وارد اتاقک شد و از بین لباس هایش یک لباس ابی روشن به همراه شلوار بک رو انتخاب کرد یک ماسک ابی برداشت و پوشید کفش های راحتی اش رو پوشید و داخل جیبش گوشی اش رو گذاشت و از اتاقش به همراه کتابش خارج شد مادرش به او گفت که معلمش ساعت ۹ میاد و پسرک تصمیم گرفت به سمت باغ مخفی اش قدم گذاشت و شروع کرد به خواندن کتاب وسط های خواندن این کتاب روی تاب نشست و بعد چند دقیقه چیزی ذهن اون رو مشغول کرد اون کلمه چی بود که ذهن پسر رو مشغول کرده بود ؟ حالا میفهمیم
کوک:یعنی اون کسی که به غیر از مامان بابام صورت منو دیده کیه "تعجب"
ته: کیم تهیونگ
پسرک تعجب زده به اون فرد خیره شد و با چهره فردی که ازش ترس داشت رو به رو شد کتاب از دست او افتاد و قدمی به عقب برداشت ناگه پسر بزرگ دور پسر رو احاطه کرد پسر کوچک که نمیدانست چیکار کند بهت زده به پسر بزرگ خیره شد ناگهان حواس پسر بزرگ پرت شد و پسر کوچک از دست او فرار کرد و وارد خونه شدم وقتی خواست از پله های بلوری خانه شان بالا برود پایش لیز خورد و سرش به پله برخورد کرد و بیهوش شد خانواده اش با تعجب به پسر نگاه کردن و خوشکشون زده بود که ناگه پسر بزرگ وارد خونه شد و پسر را بدون توجه به خانواده اش براید بغل کرد و به بیمارستان برد و به همه دستور داد تا بهترین پزشک رو بیاورن پزشک اومد و پسر رو معاینه کرد و گفت پسر الان به هوش میاد و رفت چند دقیقه بعد پسر بهوش اومد
یوجین:پسرم خوبی
کوک:نچ "کیوت" مامانی من از اون مرد گنده میترسم اون خیلی بی رحمه "گریه"
پسر کوچک در بغل مادرش فقط گریه میکرد تهیونگ اونجا نبود پس براش مهم نبود پسر کوچک شب مرخص شد و به خانه شان رفتن بعد از رسیدن مارش به او گفت که صبح کارش دارن
"صبح"
بعد از صبحانه خانواده روی مبل نشستن ملکه پدر شروع کرد به حرف زدن
جونگ می: پسرم تو قراره برای ادامه تحصیلت به المان بری و این دستور رئیس جانگ هست
کوک:ولی من نمیخوام "ناراحت"
یوجین!ولی پسرم این یه دستوره
جونگ می:برات لیست رو میفرستم
کوک:باشه"ناراحت"
بعد از مکالمه کم خانواده پسر به سمت اتاق روانه شد یه دوش گرفت و به......
۶.۲k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.