ندیمه عمارت p:⁸⁸
کوک:خاک تو سرت پسر
با صدای من سکوت ماشین شکست...نیم نگاهی بهم انداخت و بی تفاوت به بیرون خیره شد...اگه به این حرکات عادت نداشتم قطعا فرض میکردم طرفم اختلال روانی داره...
کوک:تو واقعا نتونستی گند بیس سال پیش و جمع کنی...من و بگو چی فکر میکردم...گفتم من برم این دوتا غاز بهم برسن بلکه زندگی خوبی داشته باشن...
تهیونگ:واسه نشون دادن نیت قلبیت میتونستی از حیوون قشنگ تری مثال بزنی...
کوک:حالا چه فرقی داره غاز زاغ کلاغ لاش خور...همشون پرنده ان دیگه.....ولی واقعا یه توضیح مختصر میخوام...
تهیونگ :درباره؟
جونگ کوک : تصادف روی حافظه بلند مدتت بدجور تاثیر گذاشته....داشتیم راجب چی حرف میزدیم؟
تهیونگ:چه توضیحی اخه....فکر میکردم خیانته اما....
کوک:داش این زیادی مختصر نبود؟...فکر کردی خیانته ولی دیدییی نهههه کاملا اتفاقی بود...
تهیونگ:الان واقعا خستم کوک...بزار برای بعد...
کوک: اینو نمیگفتی شک میکردم بهت...!
(ا/ت)
ظرف غذا ها رو برداشتم و سمت اشپزخونه حرکت کردم...هم زمان با گذاشتنشون توی سینک صدای جیمین به گوشم رسید:دست بهشون نزن خودم میشورم...
دستام و ابی زدم و شانه بالا انداختم و مثل خودش گفتم:با کمال میل...
یکم اطراف و جمع و جور کردم که وارد اشپزخونه شد...چشم غره ی زننده ای بهم زد و گفت:حالا من یه تعارف زدم...
دست به سینه با نمیچه لبخندی گفتم:منم روی هوا قاپیدمش..
خندید و سمت سینک ظرفشویی رفت ...منم روی یکی از صندلی های میز ناهار خوردی نشستم و تماشاش میکردم بنظر جالب میومد...پیش بند و تن زد با ظرافت خاصی شروع کرد...دونه دونه ظرفارو شست توی ابچکون چید ...تقریبا کارش رو به اتمام بود که از جام بلند شدم و دوتا لیوان واسه چای ریختن برداشتم ...چایی اماده رو روی میز گذاشتم که پیش بند و در اورد و اویزن کرد...با نشستم اونم رو به روم جا گرفت...
ا/ت:زحمت کشیدی...
جیمین:تا باشه از این زحمتا..
چایی و جلوش گذاشتم و دستشو دورش حلقه کرد....چایی خودم و نزدیک به لبم نگه داشتم تا سرد بشه....سکوت بینمون مدت زمانش طولانی شده بود...هر دومون حرف داشتیم ولی نمیدونستم از کجا باید شروع کنیم!..
جیمین:میتونم یه حرفی بزنم؟
با نگاهم تاییدش کردم که با مکث گفت :قول میدی عصبی نشی؟
فکر کنم موضوع بحثشو حدس زدم .. نفسمو کلافه بیرون دادم که سریع گفت:خیلی خب راجب بهش حرف نمیزنم...
نگاه به چشماش کردمو و گفتم: ن اتفاقا یه بار برای همیشه تمومش کنیم...بسه هر چر ازش فرار کردم...بحث ما تهیونگه درست حدس زدم دیگه؟؟...خب شروع کن چی میخوای در دفاع ازش بزنی...اصلا درک نمیکنم چرا همتون طرف اونو میگیرین؟ یادتون رفته کسی که مقصر اونه؟...
جیمین:نه...هیشکی یادش نرفته ا/ت...همه میدونن کی چه بلایی سر کی اورد ...اما من دوتا چیز نمیزاره به جداییتون فکر کنم...اول از همه هامین و هایون...میدونی چقد به شما دوتا با هم نیاز دارن....میدونی چقدر تو حسرت یه دور همی ساده با پدر و مادرشونن...قبول دارم قربانی اصلی این داستان تو بودی بیس سال از عمرتون رفت بس نیست....من اگه یک درصد مطمئن بودم همه تقصیر ها گردن تهیونگه محال بود انقد واسه درست کردن این رابطه تلاش کنم...
پوس خندی روی لبم جا خوش کرد با طعنه گفتم:پس مقصر کیه...عمه فرانکی؟
با صدای من سکوت ماشین شکست...نیم نگاهی بهم انداخت و بی تفاوت به بیرون خیره شد...اگه به این حرکات عادت نداشتم قطعا فرض میکردم طرفم اختلال روانی داره...
کوک:تو واقعا نتونستی گند بیس سال پیش و جمع کنی...من و بگو چی فکر میکردم...گفتم من برم این دوتا غاز بهم برسن بلکه زندگی خوبی داشته باشن...
تهیونگ:واسه نشون دادن نیت قلبیت میتونستی از حیوون قشنگ تری مثال بزنی...
کوک:حالا چه فرقی داره غاز زاغ کلاغ لاش خور...همشون پرنده ان دیگه.....ولی واقعا یه توضیح مختصر میخوام...
تهیونگ :درباره؟
جونگ کوک : تصادف روی حافظه بلند مدتت بدجور تاثیر گذاشته....داشتیم راجب چی حرف میزدیم؟
تهیونگ:چه توضیحی اخه....فکر میکردم خیانته اما....
کوک:داش این زیادی مختصر نبود؟...فکر کردی خیانته ولی دیدییی نهههه کاملا اتفاقی بود...
تهیونگ:الان واقعا خستم کوک...بزار برای بعد...
کوک: اینو نمیگفتی شک میکردم بهت...!
(ا/ت)
ظرف غذا ها رو برداشتم و سمت اشپزخونه حرکت کردم...هم زمان با گذاشتنشون توی سینک صدای جیمین به گوشم رسید:دست بهشون نزن خودم میشورم...
دستام و ابی زدم و شانه بالا انداختم و مثل خودش گفتم:با کمال میل...
یکم اطراف و جمع و جور کردم که وارد اشپزخونه شد...چشم غره ی زننده ای بهم زد و گفت:حالا من یه تعارف زدم...
دست به سینه با نمیچه لبخندی گفتم:منم روی هوا قاپیدمش..
خندید و سمت سینک ظرفشویی رفت ...منم روی یکی از صندلی های میز ناهار خوردی نشستم و تماشاش میکردم بنظر جالب میومد...پیش بند و تن زد با ظرافت خاصی شروع کرد...دونه دونه ظرفارو شست توی ابچکون چید ...تقریبا کارش رو به اتمام بود که از جام بلند شدم و دوتا لیوان واسه چای ریختن برداشتم ...چایی اماده رو روی میز گذاشتم که پیش بند و در اورد و اویزن کرد...با نشستم اونم رو به روم جا گرفت...
ا/ت:زحمت کشیدی...
جیمین:تا باشه از این زحمتا..
چایی و جلوش گذاشتم و دستشو دورش حلقه کرد....چایی خودم و نزدیک به لبم نگه داشتم تا سرد بشه....سکوت بینمون مدت زمانش طولانی شده بود...هر دومون حرف داشتیم ولی نمیدونستم از کجا باید شروع کنیم!..
جیمین:میتونم یه حرفی بزنم؟
با نگاهم تاییدش کردم که با مکث گفت :قول میدی عصبی نشی؟
فکر کنم موضوع بحثشو حدس زدم .. نفسمو کلافه بیرون دادم که سریع گفت:خیلی خب راجب بهش حرف نمیزنم...
نگاه به چشماش کردمو و گفتم: ن اتفاقا یه بار برای همیشه تمومش کنیم...بسه هر چر ازش فرار کردم...بحث ما تهیونگه درست حدس زدم دیگه؟؟...خب شروع کن چی میخوای در دفاع ازش بزنی...اصلا درک نمیکنم چرا همتون طرف اونو میگیرین؟ یادتون رفته کسی که مقصر اونه؟...
جیمین:نه...هیشکی یادش نرفته ا/ت...همه میدونن کی چه بلایی سر کی اورد ...اما من دوتا چیز نمیزاره به جداییتون فکر کنم...اول از همه هامین و هایون...میدونی چقد به شما دوتا با هم نیاز دارن....میدونی چقدر تو حسرت یه دور همی ساده با پدر و مادرشونن...قبول دارم قربانی اصلی این داستان تو بودی بیس سال از عمرتون رفت بس نیست....من اگه یک درصد مطمئن بودم همه تقصیر ها گردن تهیونگه محال بود انقد واسه درست کردن این رابطه تلاش کنم...
پوس خندی روی لبم جا خوش کرد با طعنه گفتم:پس مقصر کیه...عمه فرانکی؟
۱۹.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.