پارت ۸
ا.ت ویو
رفتم توی آشپزخونه و دیدم که آجوما هم اونجاس
+ سلام آجوما صبحت بخیر🙂
@ سلام دختر قشنگم صبحه تو هم بخیر
@ وااوووو چه جذاب شدییی😂😈
+ یا آجوما یاااااا😂
@ خب چیه عزیزم حقیقته
+ حیعععع
+ خب حالا باید چیکار کنم؟
@ خب بیا برای ارباب صبحونه درست کن دیگهه😐
+ واااایییی آههههههههه😫😫😫😫
+ آخه چرا منننن؟ مظلوم گیر آوردینننن؟؟؟😫😫😫😫
@ اره دخترم
+ پوکر فیس
@ شوخی کردم 😂😂🤣🤣🤣
+ حیععع باوشهه
بعد رفتم و شروع کردم تا برای ارباب صبحونه درست بکنم و بعد چند مین تموم شد و رفتم تا میز رو بچینم و بعد از تموم شدنش رفتم تا اربابو صدا بزنم.
رسیدم جلو درِ اتاقش و در زدم
+ تق تق ( مثلا صدای در زدن )
_ بیا تو
+ رفتم تو و گفتم ارباب صبحونتون آمادست میتونین بیایین کوفت کنید( کوفت کنید رو زیره لب گفت )
_ بلههه؟؟ چیزی گفتی ؟؟
+ هااا نه نه گفتم که بیایینو میل کنین
_ خوبه
بعد از اتاقش زدم بیرون و رفتم پایین توی آشپزخونه و نشستم روی صندلیو بعد ارباب اومد صبحونشو کوفت کرد و رفت بیرون .
بعد رفتم از یکی از بادیگاردا پرسیدم که کی ارباب میاد خونه و اونم گفت که ساعت ۳ نصفه شب میاد و بعد رفتم توی اتاقم.
خوبه الان ساعت ۱۰ صبحه هنوز تا ۳ نصفه شب خیلی مونده پس الان فرصته خوبیه واسه فرار کردن😈😈
بعد رفتم سمته پنجره اتاقم و دیدم که ارتفاعش زیاده و اگه بخوام از اینجا بپرم قطعا میمیرم پس از فرار کردن از پنجره رو منصرف شدم و یکم به بیرون نگاه کردم تا راهه دیگه ایی رو پیدا کنم که دیدم طرفه پشته باغه عمارت ( بچه ها ویوی اتاقه ا.ت به سمته باغه عمارته) توی دیوارش یه سوراخه کوچیک هستو سنگاش شکسته پس از اونجا میتونم فرار کنم بعد رفتم از اتاق بیرون و رفتم توی حیاط و یواشکی رفتم توی باغ و آروم آروم شروع کردم تا سنگارو در بیارم و بعده چند مین درآوردمشون و از دیوار رد شدم ( بچه ها خودتون بهتر میدونین ک این فیکه و فرار کردن از یه همچین جایی هم سخته اما توی فیک حالا اینطوری شد و میدونم که چِرت شد ولی حالا دیگههه....)
و دوییدم و همینطوری میدوییدم اصلا هیچ جایی رو نمیشناختم ، عمارت کاملا از شهر دور بود .
شب بود که رسیدم ب شهر و یه تاکسی گرفتن تا برم خونه جسی .
تمومممم لایک کنید و کامنت بزارید به خدا خسته میشم دیگه دستام میشکنه پس لطفا شما هم حمایت کنید ممنون🥰🥰🥰🙂
رفتم توی آشپزخونه و دیدم که آجوما هم اونجاس
+ سلام آجوما صبحت بخیر🙂
@ سلام دختر قشنگم صبحه تو هم بخیر
@ وااوووو چه جذاب شدییی😂😈
+ یا آجوما یاااااا😂
@ خب چیه عزیزم حقیقته
+ حیعععع
+ خب حالا باید چیکار کنم؟
@ خب بیا برای ارباب صبحونه درست کن دیگهه😐
+ واااایییی آههههههههه😫😫😫😫
+ آخه چرا منننن؟ مظلوم گیر آوردینننن؟؟؟😫😫😫😫
@ اره دخترم
+ پوکر فیس
@ شوخی کردم 😂😂🤣🤣🤣
+ حیععع باوشهه
بعد رفتم و شروع کردم تا برای ارباب صبحونه درست بکنم و بعد چند مین تموم شد و رفتم تا میز رو بچینم و بعد از تموم شدنش رفتم تا اربابو صدا بزنم.
رسیدم جلو درِ اتاقش و در زدم
+ تق تق ( مثلا صدای در زدن )
_ بیا تو
+ رفتم تو و گفتم ارباب صبحونتون آمادست میتونین بیایین کوفت کنید( کوفت کنید رو زیره لب گفت )
_ بلههه؟؟ چیزی گفتی ؟؟
+ هااا نه نه گفتم که بیایینو میل کنین
_ خوبه
بعد از اتاقش زدم بیرون و رفتم پایین توی آشپزخونه و نشستم روی صندلیو بعد ارباب اومد صبحونشو کوفت کرد و رفت بیرون .
بعد رفتم از یکی از بادیگاردا پرسیدم که کی ارباب میاد خونه و اونم گفت که ساعت ۳ نصفه شب میاد و بعد رفتم توی اتاقم.
خوبه الان ساعت ۱۰ صبحه هنوز تا ۳ نصفه شب خیلی مونده پس الان فرصته خوبیه واسه فرار کردن😈😈
بعد رفتم سمته پنجره اتاقم و دیدم که ارتفاعش زیاده و اگه بخوام از اینجا بپرم قطعا میمیرم پس از فرار کردن از پنجره رو منصرف شدم و یکم به بیرون نگاه کردم تا راهه دیگه ایی رو پیدا کنم که دیدم طرفه پشته باغه عمارت ( بچه ها ویوی اتاقه ا.ت به سمته باغه عمارته) توی دیوارش یه سوراخه کوچیک هستو سنگاش شکسته پس از اونجا میتونم فرار کنم بعد رفتم از اتاق بیرون و رفتم توی حیاط و یواشکی رفتم توی باغ و آروم آروم شروع کردم تا سنگارو در بیارم و بعده چند مین درآوردمشون و از دیوار رد شدم ( بچه ها خودتون بهتر میدونین ک این فیکه و فرار کردن از یه همچین جایی هم سخته اما توی فیک حالا اینطوری شد و میدونم که چِرت شد ولی حالا دیگههه....)
و دوییدم و همینطوری میدوییدم اصلا هیچ جایی رو نمیشناختم ، عمارت کاملا از شهر دور بود .
شب بود که رسیدم ب شهر و یه تاکسی گرفتن تا برم خونه جسی .
تمومممم لایک کنید و کامنت بزارید به خدا خسته میشم دیگه دستام میشکنه پس لطفا شما هم حمایت کنید ممنون🥰🥰🥰🙂
۲.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.