پرنس بی احساس
part:26
از زبان ا/ت
این سومین بار بود که توی این ده روز از هوش می رفتم...
گرسنم بود..تشنه بودم ...بدنم درد می کرد
ده روز تمام به درخت پهنی که توی جنگل بود بسته شده بودم و سرما و گرما رو تحمل می کردم ..با این حال خیلی قوی بودم که تا الان زنده موندم
چشمامو بسته بودم که کمی استراحت کنم که با حس خیس شدن ترسیدم و چشمامو باز کردم
تشت آبی روی سرم خالی شده بود...
نفس نفس می زدم و گفتم: ب....ب.. ببخشید
آروم گفت: ارباب داره میاد تورو ببینه باید بیدار بمونی
ارباب؟ پرنس جونگ کوک؟ حدسم درسته یعنی؟ جونگ کوک اینکارو با من کرد؟
آروم گفتم: ک..کی؟
بدون اینکه جوابمو بده وارد چادرشون شد
نیم ساعت گذشته بود که صدای اسب میومد ...حس کردم همون ارباب که میگه اومده فقط امیدوار بودم پرنس نباشه
مردی که قیافش خیلی آشنا بود به سمتم میومد..چشمام هم حتی تار می دید دیگه
یکم دقت کردم که..اع؟ اینکه پادشاهه اینجا چیکار می کنه؟ نکنه میخواد بکشه منو؟ یا خدا به دادم برس
اومد نزدیکم و گفت: ببینمت
سرمو بالا آوردم که گفت: حق میدم به جونگ کوک حتی با وجود اینکه ده روزه آب و غذا نخوردی چهره خوبی برای همسر پرنس بودن داری..
اصلا از حرفاش سر در نمی آوردم یا به معنای دیگه بخاطر گرسنگی مغزم از کار افتاده بود
بهم خیره شده بود که تحت فشار قرارم میداد
بعد از چند لحظه گفت:چیکارت کنم؟هوم.؟
با تعجب بهش خیره شدم که گفت: تو..دختری معمولی که اصل و نسبی نداره...با رفتنت جون تنها دوقلو هام رو گرفتی ..جونگ کوک حالش بده مایا هم همینطور هردوشون هر لحظه ممکنه خودکشی کنن..مایا بخاطر جونگ کوک..جونگ کوک هم بخاطر تو
واقعا؟ انقد آدم مهمی بودم؟
پوزخندی زد و گفت: بیا باز کن این دخترو
همونی که منو بسته بود سریع بازم کردم و گفت: بفرمایید ارباب
از زبان مایا
به پنجره خیره بودم و قصر خالی رو تماشا می کردم که دیگه رنگ بویی نداشت
پدرم با کالسکش وارد شد اما همین که پیاده شد دستشو به داخل کالسکه دراز کرد
مگه تنها نرفته بود پس چرا دستشو دراز کرده؟
همون لحظه دستای ظریف دختری رو توی دستش دیدم که با کمک پدرم از کالسکه پایین اومد
چرا باید یه دختر همراهش باشه اصن؟ چرا اون دختر انقد آشنابود
یکم دقت کردم که...خدای من..ا/ت بود!!
بدو بدو رفتم توی اتاق جونگ کوک هنوز خواب بود
تکونش دادم و با ذوق گفتم: بیدار شو جونگ کوک بیدار شو
اخمی کرد و گفت: ولم کن مایا برو بیرون
داد زدم: احمق ا/ت اومده
پوزخندی زد و گفت: دروغ نگو
رفتم پیش پنجره اتاقش و نگاه کردم..آره ا/ت بود
گفتم: بیا اینه دست پدر رو هم گرفته
تعجب کرد و مثل برق گرفته ها پاشد و سمت پنجره اومد
من فقط میخواستم ببینم الان که حوریشو دیده چه حسی داره
با چشمایی که خیس بودن و باور نمی کرد به پنجره زل زده بود
آروم موهاشو ناز کردم و گفتم: تو هیچ وقت حرف خواهرتو باور نداری
انقدری خوشحال شد که برای اولین بار توی ۲۶ سال زندگیم صورتمو گرفت و محکم لپمو بوسید و از اتاق بیرون رفت
خنده ای کردم..اما توی دلم ذوق کرده بودم ..این اولین بار بود که برادرم نازمو می کشید..
از زبان ا/ت
این سومین بار بود که توی این ده روز از هوش می رفتم...
گرسنم بود..تشنه بودم ...بدنم درد می کرد
ده روز تمام به درخت پهنی که توی جنگل بود بسته شده بودم و سرما و گرما رو تحمل می کردم ..با این حال خیلی قوی بودم که تا الان زنده موندم
چشمامو بسته بودم که کمی استراحت کنم که با حس خیس شدن ترسیدم و چشمامو باز کردم
تشت آبی روی سرم خالی شده بود...
نفس نفس می زدم و گفتم: ب....ب.. ببخشید
آروم گفت: ارباب داره میاد تورو ببینه باید بیدار بمونی
ارباب؟ پرنس جونگ کوک؟ حدسم درسته یعنی؟ جونگ کوک اینکارو با من کرد؟
آروم گفتم: ک..کی؟
بدون اینکه جوابمو بده وارد چادرشون شد
نیم ساعت گذشته بود که صدای اسب میومد ...حس کردم همون ارباب که میگه اومده فقط امیدوار بودم پرنس نباشه
مردی که قیافش خیلی آشنا بود به سمتم میومد..چشمام هم حتی تار می دید دیگه
یکم دقت کردم که..اع؟ اینکه پادشاهه اینجا چیکار می کنه؟ نکنه میخواد بکشه منو؟ یا خدا به دادم برس
اومد نزدیکم و گفت: ببینمت
سرمو بالا آوردم که گفت: حق میدم به جونگ کوک حتی با وجود اینکه ده روزه آب و غذا نخوردی چهره خوبی برای همسر پرنس بودن داری..
اصلا از حرفاش سر در نمی آوردم یا به معنای دیگه بخاطر گرسنگی مغزم از کار افتاده بود
بهم خیره شده بود که تحت فشار قرارم میداد
بعد از چند لحظه گفت:چیکارت کنم؟هوم.؟
با تعجب بهش خیره شدم که گفت: تو..دختری معمولی که اصل و نسبی نداره...با رفتنت جون تنها دوقلو هام رو گرفتی ..جونگ کوک حالش بده مایا هم همینطور هردوشون هر لحظه ممکنه خودکشی کنن..مایا بخاطر جونگ کوک..جونگ کوک هم بخاطر تو
واقعا؟ انقد آدم مهمی بودم؟
پوزخندی زد و گفت: بیا باز کن این دخترو
همونی که منو بسته بود سریع بازم کردم و گفت: بفرمایید ارباب
از زبان مایا
به پنجره خیره بودم و قصر خالی رو تماشا می کردم که دیگه رنگ بویی نداشت
پدرم با کالسکش وارد شد اما همین که پیاده شد دستشو به داخل کالسکه دراز کرد
مگه تنها نرفته بود پس چرا دستشو دراز کرده؟
همون لحظه دستای ظریف دختری رو توی دستش دیدم که با کمک پدرم از کالسکه پایین اومد
چرا باید یه دختر همراهش باشه اصن؟ چرا اون دختر انقد آشنابود
یکم دقت کردم که...خدای من..ا/ت بود!!
بدو بدو رفتم توی اتاق جونگ کوک هنوز خواب بود
تکونش دادم و با ذوق گفتم: بیدار شو جونگ کوک بیدار شو
اخمی کرد و گفت: ولم کن مایا برو بیرون
داد زدم: احمق ا/ت اومده
پوزخندی زد و گفت: دروغ نگو
رفتم پیش پنجره اتاقش و نگاه کردم..آره ا/ت بود
گفتم: بیا اینه دست پدر رو هم گرفته
تعجب کرد و مثل برق گرفته ها پاشد و سمت پنجره اومد
من فقط میخواستم ببینم الان که حوریشو دیده چه حسی داره
با چشمایی که خیس بودن و باور نمی کرد به پنجره زل زده بود
آروم موهاشو ناز کردم و گفتم: تو هیچ وقت حرف خواهرتو باور نداری
انقدری خوشحال شد که برای اولین بار توی ۲۶ سال زندگیم صورتمو گرفت و محکم لپمو بوسید و از اتاق بیرون رفت
خنده ای کردم..اما توی دلم ذوق کرده بودم ..این اولین بار بود که برادرم نازمو می کشید..
۳۹.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.