p:7
جفتمون بلند شدیم و پیش مینگیو رفتیم که ببینم چشه
یکی از پلیسای همکارشون بود ولی اینکه اینجا چیکار داشتو نمیدونستم
کوک: چخبره
مینگیو: تانا، تانارو گرفتننن
متعجب ازین حرفه مینگیو چند دفعه پلک زدم من اینجا بودم اونا چطور گرفتنم دقیقاا
کوک: چی میگی تو،واقعا؟
مشخص بود خیلی خوشحال شده و یجوراییم باورش نمیشد
اخه ینی چی اونا کیو به جای من گرفتن کی خودشو جای من زده بود چخبر بودش اینجا
مینگیو:ارع زودباش بریم اداره دیگههه
سریع کفشاشونو پوشیدن و از خونه بیرون رفتن و من هنوزم توی شک بودم که یهو کوک برگشت داخل خونه دستمو کشید که نزدیکش شم پیشونیمو بوس کرد و گفت
_بمونیا زود برمیگردم
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
اون رفت و من موندم و اون علامت سوالای تو ذهنم سریع گوشیمو برداشتم و شماره دستیارمو گرفتم
هانا: پلیسا ینفرو بعنوانه من دستگیر کردن برین تحقیق کنین بفهمین قضیه چیه تا چند دقیقه دیگه نفهمین قول میدم امروز اخرین روزه زندگیتون باشه
اینو گفتمو قطع کردم تلفنو وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون
اگه کسی که خودشو جای من زده بود از هویتم خبر داشت چی اگه به کوک میگفت دشمنی که سالهاس دنبالشه و قصد کشتنشو داره منم چی
هنوز واسه اینا اماده نبودم
***
توی اتاق کارم نشسته بودم و داشتم با دستیارم راجب اون یارویی که به اسم من گرفته بودنش صحبت میکردیم
_اون کسی که خودشو بعنوان شما گیر انداخته ی مرده و افسر جئون داره ازش بازجویی میکنه همه باور کردن که اون شمایین
مشتی روی میز کوبیدم خنده ای سر دادم
هانا: کیه اون؟ اسمش؟ ننه باباش؟ چن سالشه؟ ازکجا اومده
_ر رئیس معذرت میخوام هنوز نتونستیم در این باره چیزی پیدا کنیم
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_بدرد نخورا ازپس ی کارکوچیکم برنمیاین(داد)
_رئیس واقعا ببخشید ولی این از توانمون خارجه همه دارن تمام سعیشونو میکنن
هانا: گمشو بیرون و تا خبر جدیدی نگرفتی حق نداری بیای،پاشد تعظیمی کرد و رفت بیمصرف، بدرد هیچ کاری نمیخورن عوضیا،چیکارکنم برم اداره
ولی اونجوری شک میکنن بهم
اگه تا الان اون یارو همه چیو به کوک گفته باشه چی خدایا دارم دیوونه میشم هرکی که هست اون ادم حتما منو میشناسه و اینکه بخواد همه چیو به کوک بگه غیرممکن نبود و اینا بودش که باعث میشد بدتر بهم بریزم و ترسو احساس کنم
یکی از پلیسای همکارشون بود ولی اینکه اینجا چیکار داشتو نمیدونستم
کوک: چخبره
مینگیو: تانا، تانارو گرفتننن
متعجب ازین حرفه مینگیو چند دفعه پلک زدم من اینجا بودم اونا چطور گرفتنم دقیقاا
کوک: چی میگی تو،واقعا؟
مشخص بود خیلی خوشحال شده و یجوراییم باورش نمیشد
اخه ینی چی اونا کیو به جای من گرفتن کی خودشو جای من زده بود چخبر بودش اینجا
مینگیو:ارع زودباش بریم اداره دیگههه
سریع کفشاشونو پوشیدن و از خونه بیرون رفتن و من هنوزم توی شک بودم که یهو کوک برگشت داخل خونه دستمو کشید که نزدیکش شم پیشونیمو بوس کرد و گفت
_بمونیا زود برمیگردم
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
اون رفت و من موندم و اون علامت سوالای تو ذهنم سریع گوشیمو برداشتم و شماره دستیارمو گرفتم
هانا: پلیسا ینفرو بعنوانه من دستگیر کردن برین تحقیق کنین بفهمین قضیه چیه تا چند دقیقه دیگه نفهمین قول میدم امروز اخرین روزه زندگیتون باشه
اینو گفتمو قطع کردم تلفنو وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون
اگه کسی که خودشو جای من زده بود از هویتم خبر داشت چی اگه به کوک میگفت دشمنی که سالهاس دنبالشه و قصد کشتنشو داره منم چی
هنوز واسه اینا اماده نبودم
***
توی اتاق کارم نشسته بودم و داشتم با دستیارم راجب اون یارویی که به اسم من گرفته بودنش صحبت میکردیم
_اون کسی که خودشو بعنوان شما گیر انداخته ی مرده و افسر جئون داره ازش بازجویی میکنه همه باور کردن که اون شمایین
مشتی روی میز کوبیدم خنده ای سر دادم
هانا: کیه اون؟ اسمش؟ ننه باباش؟ چن سالشه؟ ازکجا اومده
_ر رئیس معذرت میخوام هنوز نتونستیم در این باره چیزی پیدا کنیم
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_بدرد نخورا ازپس ی کارکوچیکم برنمیاین(داد)
_رئیس واقعا ببخشید ولی این از توانمون خارجه همه دارن تمام سعیشونو میکنن
هانا: گمشو بیرون و تا خبر جدیدی نگرفتی حق نداری بیای،پاشد تعظیمی کرد و رفت بیمصرف، بدرد هیچ کاری نمیخورن عوضیا،چیکارکنم برم اداره
ولی اونجوری شک میکنن بهم
اگه تا الان اون یارو همه چیو به کوک گفته باشه چی خدایا دارم دیوونه میشم هرکی که هست اون ادم حتما منو میشناسه و اینکه بخواد همه چیو به کوک بگه غیرممکن نبود و اینا بودش که باعث میشد بدتر بهم بریزم و ترسو احساس کنم
۶.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.