وقتی میرید کلبه جنگلی...
+کوک؟من آمادم !وسایلامونو جمع کردم!بریم دیگه!
_او...آره عزیزم...به ماری زنگ زدی؟
+خب...آره گفت میاد جلوی در خونش!
_قرصاتو برداشتی دیگع؟
+آره بابا کشتی مارو با این دخترت!
_دیگه گفتن پدر و دختر!
+(بغض میکنه)
_خب بریم
کوک سرشو اورد بالا و با تعجب بهم نگاه کرد!
_عزیزم؟چیشد؟من کاری کردم؟
+نه بریم...
_مطم...
+آره دیگه اه....
با حرفی که کوک زد خیلی ناراحت شدم...یعنی وقتی بچش بدنیا بیاد میخواد منو ول کنه!
ولش مهم نی!
رفتم بیرون....در ماشینو باز کردم سوارش شدم و محکم درو بستم!
بعد از دو دقیقه کوک اومد تو ماشین!
_خب بریم عزیزم؟
+...
_عز....
+برو دیگه....
اوه این چش شده!
_وا خب چرا داد میزنی.؟؟
کوک رئیس شرکته...
این چند روز قراره منو کوک و خواهرش بریم کلبه جنگلی....نمیدونم چرا ولی دوست دارم بچمو اونجا بدنیا بیارم و کوک اجازه نمیده!
از جایی که ماه اخر بارداریمه و هرا امکان داره بچم بدنیا بیاد خواهر کوک که متخصص زنان و زایمانه رو اوردیم ....
رفتیم جلوی در خونه ماری..
÷اوو سلاامم...
+سلام عزیزم...
_بههه خانم دکتر چخبر....
.....۳ساعت بعد....
الان ساعت ۱۲ شبه و ما رسیدیم...
÷عزیزم بیا شام بخور امادس....
+نمیخورم....
میخوام بخوابم!
÷اتت؟؟بارداری...ضعف میکنی!
_به فکر خودت نیستی به فکر بچه باش!
+شب بخیر(بغض)
÷کوکککک؟
مگه تو اینو برای بچه میخوای فقط؟؟؟
_وااا مگه چی گفتمم؟
÷مرض..ناراحت شد!باید از دلش در بیاری!
بدو....
_خب بابا ....دارم غذا م....
÷گمشو گفتم!
_مرض من از بزر....
÷بزرگیت تو سرت بخوره...
(ات)
کثافت!هی بچه بچه!انگار من براش بوقم!
رفتم ت اتاق و پشت به در خوابیدم!
با شنیدن صدای در زود چشمامو بستم!
_خب!خانم قشنگم....میدونم نخوابیدی...اذیتم نکن پسا!
+چیه چی میخوای(هق)
_ا...اتتت؟چی شده؟من کاری کردم؟
+برو...تو فقط به فکر بچتی!
کوک رفت رو تخت و ات رو کشید تو بغل خودش.....
+بهم دست ن...
_هیششش عه....
ببخشید قشنگم!
_او...آره عزیزم...به ماری زنگ زدی؟
+خب...آره گفت میاد جلوی در خونش!
_قرصاتو برداشتی دیگع؟
+آره بابا کشتی مارو با این دخترت!
_دیگه گفتن پدر و دختر!
+(بغض میکنه)
_خب بریم
کوک سرشو اورد بالا و با تعجب بهم نگاه کرد!
_عزیزم؟چیشد؟من کاری کردم؟
+نه بریم...
_مطم...
+آره دیگه اه....
با حرفی که کوک زد خیلی ناراحت شدم...یعنی وقتی بچش بدنیا بیاد میخواد منو ول کنه!
ولش مهم نی!
رفتم بیرون....در ماشینو باز کردم سوارش شدم و محکم درو بستم!
بعد از دو دقیقه کوک اومد تو ماشین!
_خب بریم عزیزم؟
+...
_عز....
+برو دیگه....
اوه این چش شده!
_وا خب چرا داد میزنی.؟؟
کوک رئیس شرکته...
این چند روز قراره منو کوک و خواهرش بریم کلبه جنگلی....نمیدونم چرا ولی دوست دارم بچمو اونجا بدنیا بیارم و کوک اجازه نمیده!
از جایی که ماه اخر بارداریمه و هرا امکان داره بچم بدنیا بیاد خواهر کوک که متخصص زنان و زایمانه رو اوردیم ....
رفتیم جلوی در خونه ماری..
÷اوو سلاامم...
+سلام عزیزم...
_بههه خانم دکتر چخبر....
.....۳ساعت بعد....
الان ساعت ۱۲ شبه و ما رسیدیم...
÷عزیزم بیا شام بخور امادس....
+نمیخورم....
میخوام بخوابم!
÷اتت؟؟بارداری...ضعف میکنی!
_به فکر خودت نیستی به فکر بچه باش!
+شب بخیر(بغض)
÷کوکککک؟
مگه تو اینو برای بچه میخوای فقط؟؟؟
_وااا مگه چی گفتمم؟
÷مرض..ناراحت شد!باید از دلش در بیاری!
بدو....
_خب بابا ....دارم غذا م....
÷گمشو گفتم!
_مرض من از بزر....
÷بزرگیت تو سرت بخوره...
(ات)
کثافت!هی بچه بچه!انگار من براش بوقم!
رفتم ت اتاق و پشت به در خوابیدم!
با شنیدن صدای در زود چشمامو بستم!
_خب!خانم قشنگم....میدونم نخوابیدی...اذیتم نکن پسا!
+چیه چی میخوای(هق)
_ا...اتتت؟چی شده؟من کاری کردم؟
+برو...تو فقط به فکر بچتی!
کوک رفت رو تخت و ات رو کشید تو بغل خودش.....
+بهم دست ن...
_هیششش عه....
ببخشید قشنگم!
۲۵.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.