فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت34
از زبان چویا]
شونه ای بالا انداختم ـو شروع کردم به قدم زدن که صدای یه بچه توجه ـمو به خودش جلب کرد.
_بـ... ببخشید اقا میشه یکم.. یکم بهم پول بدید؟ خوا.. خواهش میکنم اقا من خیـ..
سمت ـه صدا برگشتم ـو با دیدنه صحنه ی روبه روم دلم لرزید.
_دهنه کثیف ـتو ببند گدا، شهر ـه ما جای شما بدبخت بیچاره ها نیست پسر جون؛ از جلو چشمام خفه شو تا نزدم نکشتمت!
اون پسر بچه که معلومه جایی برای رفتن نداشت ـو چشماش پره اشک شده بود گفت: ولـ...!
اون مرد دستشو بالا برد تا اون بچه ـرو کتک بزنه که با دستم جلوشو گرفتم ـو با جدیت گفتم: جرعت داری دستتو رو یه بچه بلند کن تا بفرستمت اون دنیا!
مرد با تعجب بهم نگاه کرد ـو با عصبانیت گفت: چی گفتی؟ دست ـه کثیفـ...
دستمو جلو دهنش گرفتم ـو گفتم: هیشش!! بهتره اون گاله ـرو باز نکنی ـو شخمی ترم نکنی!
پوزخندی زد ـو گفت: ببین این کوتوله چه حرفایی میزنه. وای پسر ترسـ...
با مشتی که توی صورتش زدم حرفش نیمه تموم موند ـو به عقب پرت شد.
دستامو مشت کردم ـو با صدای نسبتا بلندی گفتم: اگه یه بچه مثله این پسر ببینی ـو دلت نلرزه مرد نیستی!! چطور میتونی به خودت مرد بگی؟؟ فکرشو بکن الان جای این پسر بودی، چه حس ـو خالی داشتی که تورو گدا خطاب کنن ـو مثل ـه یه تیکه اشغال حسابت کنن؟؟؟!!
مرد با عصبانیت گفت: همینیه که هست، بدبخت بیچاره ها تا اخر ـه عمر تو تاریکی ـن نمیتونن ازش بیرون بیان ولی ما پولدارا مجبور نیستم برای جور کردن ـه غذا توی اشغالا ـرو بگردیم ـو تا ابد توی روشنایی هستیم، این بلایی ـه که سرنوشت برامون رقم میزنه!!
از یقه ی مرد گرفتم ـو گفتم: خفه شو، مطمئن باش کسایی که الان خار ـو خفیف ـشون کردی روزی جلوت می ایستن ـو تو رو سگ ـه خودشون فرض میکنن!!
اگه فقط یه ذره وجدان داشتی،... اگه یه ذره وجدان داشتید الان این بچه ها تو این وضع نبودن ـو از شما تقاضای کمک نمیکردن، مردم میتونن به راحتی از این رو به اون رو بشن، پس از همین الان خودتو سگ ـه مردم فرض کن لعنتـ...!
با حس ـه دست ـه کوچیکی روی دستم حرفمو خوردم ـو بهش نگاه کردم.
با چشمای پر از اشکش گفت:اقا لطفا،بسه!
حرفش باعث شد قند تو دلم اب بشه،لبخندی زدم ـو با سر حرفشو تایید کردم.
بدونه اینکه منتظر ـه حرفی از جنابش باشم محکم پسش زدم ـو دست ـه اون پسر ـو گرفتم ـو سریع از اونجا دور شدم تا چشمم به این لعنتی نخوره.
حین ـه راه متوجه ی پچ پچ ـه مردم شدم ولی هیچ اهمیتی ندادم.
زیادی جلبه توجه کردم.
بازم صدای اون مرد بلند شد ـو گفت: نکشیمون با وجدان!
سعی کردم خودمو کنترل کنم ـو نفسه عمیقی کشیدم.
سرجام وایسادم ـو طوری روی زانوهام خم شدم تا هم قدش بشم.
متوجه ی لرزش ـه بدنش شدم. لبخندی زدم ـو ژاکتمو در اوردم ـو دور ـه بدنش انداختم ـو گفتم: گرم نگه ـت میداره.
سرشو پایین انداخت ـو گفت: چرا کمکم میکنی؟
لبخندم برای لحظه ای محو شد، گفتم: از گفتن ـه این حرف واقعا متنفرم ولی دیدن ـه کسایی که جایی برای رفتن ندارن دلمو به لرزه میندازه، نمیتونم دست رو دست بزارم ـو هیچ کاری نکنم، کمک کردن به دیگران حس ـه خوبی بهم میده!...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
#پارت34
از زبان چویا]
شونه ای بالا انداختم ـو شروع کردم به قدم زدن که صدای یه بچه توجه ـمو به خودش جلب کرد.
_بـ... ببخشید اقا میشه یکم.. یکم بهم پول بدید؟ خوا.. خواهش میکنم اقا من خیـ..
سمت ـه صدا برگشتم ـو با دیدنه صحنه ی روبه روم دلم لرزید.
_دهنه کثیف ـتو ببند گدا، شهر ـه ما جای شما بدبخت بیچاره ها نیست پسر جون؛ از جلو چشمام خفه شو تا نزدم نکشتمت!
اون پسر بچه که معلومه جایی برای رفتن نداشت ـو چشماش پره اشک شده بود گفت: ولـ...!
اون مرد دستشو بالا برد تا اون بچه ـرو کتک بزنه که با دستم جلوشو گرفتم ـو با جدیت گفتم: جرعت داری دستتو رو یه بچه بلند کن تا بفرستمت اون دنیا!
مرد با تعجب بهم نگاه کرد ـو با عصبانیت گفت: چی گفتی؟ دست ـه کثیفـ...
دستمو جلو دهنش گرفتم ـو گفتم: هیشش!! بهتره اون گاله ـرو باز نکنی ـو شخمی ترم نکنی!
پوزخندی زد ـو گفت: ببین این کوتوله چه حرفایی میزنه. وای پسر ترسـ...
با مشتی که توی صورتش زدم حرفش نیمه تموم موند ـو به عقب پرت شد.
دستامو مشت کردم ـو با صدای نسبتا بلندی گفتم: اگه یه بچه مثله این پسر ببینی ـو دلت نلرزه مرد نیستی!! چطور میتونی به خودت مرد بگی؟؟ فکرشو بکن الان جای این پسر بودی، چه حس ـو خالی داشتی که تورو گدا خطاب کنن ـو مثل ـه یه تیکه اشغال حسابت کنن؟؟؟!!
مرد با عصبانیت گفت: همینیه که هست، بدبخت بیچاره ها تا اخر ـه عمر تو تاریکی ـن نمیتونن ازش بیرون بیان ولی ما پولدارا مجبور نیستم برای جور کردن ـه غذا توی اشغالا ـرو بگردیم ـو تا ابد توی روشنایی هستیم، این بلایی ـه که سرنوشت برامون رقم میزنه!!
از یقه ی مرد گرفتم ـو گفتم: خفه شو، مطمئن باش کسایی که الان خار ـو خفیف ـشون کردی روزی جلوت می ایستن ـو تو رو سگ ـه خودشون فرض میکنن!!
اگه فقط یه ذره وجدان داشتی،... اگه یه ذره وجدان داشتید الان این بچه ها تو این وضع نبودن ـو از شما تقاضای کمک نمیکردن، مردم میتونن به راحتی از این رو به اون رو بشن، پس از همین الان خودتو سگ ـه مردم فرض کن لعنتـ...!
با حس ـه دست ـه کوچیکی روی دستم حرفمو خوردم ـو بهش نگاه کردم.
با چشمای پر از اشکش گفت:اقا لطفا،بسه!
حرفش باعث شد قند تو دلم اب بشه،لبخندی زدم ـو با سر حرفشو تایید کردم.
بدونه اینکه منتظر ـه حرفی از جنابش باشم محکم پسش زدم ـو دست ـه اون پسر ـو گرفتم ـو سریع از اونجا دور شدم تا چشمم به این لعنتی نخوره.
حین ـه راه متوجه ی پچ پچ ـه مردم شدم ولی هیچ اهمیتی ندادم.
زیادی جلبه توجه کردم.
بازم صدای اون مرد بلند شد ـو گفت: نکشیمون با وجدان!
سعی کردم خودمو کنترل کنم ـو نفسه عمیقی کشیدم.
سرجام وایسادم ـو طوری روی زانوهام خم شدم تا هم قدش بشم.
متوجه ی لرزش ـه بدنش شدم. لبخندی زدم ـو ژاکتمو در اوردم ـو دور ـه بدنش انداختم ـو گفتم: گرم نگه ـت میداره.
سرشو پایین انداخت ـو گفت: چرا کمکم میکنی؟
لبخندم برای لحظه ای محو شد، گفتم: از گفتن ـه این حرف واقعا متنفرم ولی دیدن ـه کسایی که جایی برای رفتن ندارن دلمو به لرزه میندازه، نمیتونم دست رو دست بزارم ـو هیچ کاری نکنم، کمک کردن به دیگران حس ـه خوبی بهم میده!...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
۵.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.