رمان همنشین فرهیخته( بالاخره پس از مدت بسیار رسیدش)
رمان همنشین فرهیخته
پارت ۱
_سال هاست که قدم بر زمین خشک کانادا می گذارم. با هرقدم احساساتی سرشار از غم،اندوه و
دلتنگی بر من غالب می شود،دلم می خواهد آن همه احساس ملال انگیزی که همچون ریسمانی به دور گردن من آویخته شده است را بگشایم و به رهایی رسم. اما مگر ممکن است؟
سال های دوری بی رفیق و در انتظار آمدن غریبی از دور به امید آنکه سوی چشم مرا روشن سازد،مشعلی در دل من بیفکند و سرنوشتی نو برایم به قلم آورد آرام و قرار نداشته ام.روز های بسیاری را تنها برای رسیدن به اموری تکراری گذراندم. کار هایی پر از نیرنگ و فریب،مگر می شود به کسی اعتماد کرد و جان را به او سپرد؟
مگر می توان کسی را یافت که با اعماق وجود قلبش را برای تو به ارمغان بیاورد؟ با دستانی پر از عشق و محبت با انگیزه ی بسیار به سویت بشتابد و برای شوق دیدارت به ستوه بیاید؟
کت کرمی رنگی از جنس مخمل به تن کردم گردن آویزی آویختم و قدمی روبه جلو گذاشتم دستان سرد و سرخ شده ام را با نفسی از جنس بخار آغشته کردم کمی احساس گرمایی لحظه ای نمایان شد ولی خیلی سریع در هم شکافتند و خودشان را به سرمای طاقت فرسای کانادا دادند.
با دستان مشت کرده در دو جیب پوسیده شتابان به سوی کارگاه رفتم وقت آن هست که با مشکلات جدیدی روبرو شوم و دستی به کار بدهم و آن را به اتمام برسانم.
در شیشه ای کارگاه را باز کردم با صدایی بسیار مهیب روبرو شدم صدایی همچون لرزش قله ها!
گویا بهمنی از جنس کتاب در کارگاه فرود آمده بود.نگاهی گذرا به پشت سرم انداختم،پسری جوان با موهایی قهوه ای کمرنگ مایل به قرمز را دیدم صورتی سفید رنگ با قامتی بلند داشت.
روبرویش ایستادم و دستم را جلویش دراز کردم او هم دستان من را به آرامی بفشرد و از زمین برخاست.دستان گرمی داشت همانند گرمای شعله ی ای کوچک تازه جان گرفته.
کنجکاو شدم که این پسر کیست؟ گویا امروز تازه عضو کارگاه شده بود. از او اسمش را پرسیدم.
او به آرامی با لحنی ملایم و آمیخته به ادب گفت:: چویا ناکاهارا هستم از آشناییتان خوشبختم آقای...
_دازای هستم. دازای اوسامو
خوش آمد می گویم امیدوارم لحظات خوبی را با یکدیگر سپری کنیم چویا!
و از آنجا بود که داستان پیدا کردن همنشینی خوب برای من آغاز گشت.
پارت ۱
_سال هاست که قدم بر زمین خشک کانادا می گذارم. با هرقدم احساساتی سرشار از غم،اندوه و
دلتنگی بر من غالب می شود،دلم می خواهد آن همه احساس ملال انگیزی که همچون ریسمانی به دور گردن من آویخته شده است را بگشایم و به رهایی رسم. اما مگر ممکن است؟
سال های دوری بی رفیق و در انتظار آمدن غریبی از دور به امید آنکه سوی چشم مرا روشن سازد،مشعلی در دل من بیفکند و سرنوشتی نو برایم به قلم آورد آرام و قرار نداشته ام.روز های بسیاری را تنها برای رسیدن به اموری تکراری گذراندم. کار هایی پر از نیرنگ و فریب،مگر می شود به کسی اعتماد کرد و جان را به او سپرد؟
مگر می توان کسی را یافت که با اعماق وجود قلبش را برای تو به ارمغان بیاورد؟ با دستانی پر از عشق و محبت با انگیزه ی بسیار به سویت بشتابد و برای شوق دیدارت به ستوه بیاید؟
کت کرمی رنگی از جنس مخمل به تن کردم گردن آویزی آویختم و قدمی روبه جلو گذاشتم دستان سرد و سرخ شده ام را با نفسی از جنس بخار آغشته کردم کمی احساس گرمایی لحظه ای نمایان شد ولی خیلی سریع در هم شکافتند و خودشان را به سرمای طاقت فرسای کانادا دادند.
با دستان مشت کرده در دو جیب پوسیده شتابان به سوی کارگاه رفتم وقت آن هست که با مشکلات جدیدی روبرو شوم و دستی به کار بدهم و آن را به اتمام برسانم.
در شیشه ای کارگاه را باز کردم با صدایی بسیار مهیب روبرو شدم صدایی همچون لرزش قله ها!
گویا بهمنی از جنس کتاب در کارگاه فرود آمده بود.نگاهی گذرا به پشت سرم انداختم،پسری جوان با موهایی قهوه ای کمرنگ مایل به قرمز را دیدم صورتی سفید رنگ با قامتی بلند داشت.
روبرویش ایستادم و دستم را جلویش دراز کردم او هم دستان من را به آرامی بفشرد و از زمین برخاست.دستان گرمی داشت همانند گرمای شعله ی ای کوچک تازه جان گرفته.
کنجکاو شدم که این پسر کیست؟ گویا امروز تازه عضو کارگاه شده بود. از او اسمش را پرسیدم.
او به آرامی با لحنی ملایم و آمیخته به ادب گفت:: چویا ناکاهارا هستم از آشناییتان خوشبختم آقای...
_دازای هستم. دازای اوسامو
خوش آمد می گویم امیدوارم لحظات خوبی را با یکدیگر سپری کنیم چویا!
و از آنجا بود که داستان پیدا کردن همنشینی خوب برای من آغاز گشت.
۶.۸k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.