پارت ۲۸ : پس منم رونیلا صداش میکنم من : خوبه .
پارت ۲۸ : پس منم رونیلا صداش میکنم من : خوبه .
خندیدم که اونم متقابلن خندید .
*now...
با صدای داد کوک به خودم اومدم . نگاش کردم و گفتم : چته؟تهیونگ : چرا البالوهارو جرر میدی میخندی؟من : ها !؟.
به دستم نگا کردم . اوه شت...الان میگن روانیم .
کوک گفت : گفتیم اون کیسه البالو هم پاک کنیم و با توعه روانی روبه رو شدیم من : داشتم به یکچیز خنده دار فکر میکردم...دست من نبود کوک : اوکی...ماهم خر.
تا اومدم چیزی بگم که گفت : الان باید به دو گروه تقسیم شیم...گروه اول که پاک میکنه...گروه دوم دسته بندی میکنه تهیونگ : من و کوک پاک میکنیم .
من و جیمین همو نگا کردیم .
از قصد من و با جیمین انداختن . منم گفتم : منم با جیمین .
رفتم از اشپزخونه کیسه اوردم که اون دوتا سبد پر البالو رو دسته بندی کنیم .
کنار جیمین نشستم .
داشتیم دسته بندی میکردیم .
کوک و وی اروم حرف میزدن و میخندیدن.
منم مثل جیمین سرد داشتم کارم و انجام میدادم . وی بلند شد و گفت : میرم بستی بگیرم میام.
و با کارتم رفت . بزار برگرده میدونم چیکارش کنم .
داشتم البالو هارو تو پلاستیک میریختم که صدای بچه اومد تا اومدم بلند شم کوک بلند شد و گفت : میرم ببینم بشین تو ...
دوباره به کارم برگشتم... البالو ها رو زیر انداز ریخته بود .
داشتم نگاش میکردم که دست سردی مچ دست راستم و گرفت و سمت خودش کشید . جیمین بود .
نفهمیدم هدفش ازین کار چیه . نگاهی به البالو ها کرد و گفت : بزار واسه وی من : چی؟؟.
نگام کرد و گفت : مگه نگفتی وی بیاد میخوای به حسابش برسی...پس البالوهارو براش نگه دار من : دوباره بلند فکر کردم( خب اوسکلی داداش اون دهنتو ببند).ساکت شدم و دسته بندی کردیم .
چه با صورت بی حسش اروم عمیق حرف میزد...انگار که داشت منو محو خودش میکرد . زنگ در خورد و درو باز کرد کوک .
جیمین سرشو پشت سرم برد و کنجکاو شدم ببینم چیکار میکنه که با صداش پشت سرم متوقف شدم .
اروم گفت : موقعی که نشست البالوهارو تو صورتش بزن .
نگاش کردم و اروم گفتم : تو لباسش بریزم خوبه؟.
به چشمام زل زد و بعد دو ثانیه خنده کمی کرد و گفت : خوبه.
برگشت سرجاش که منم به کوک نگا کردم که با تهیونگ متعجب منو نگا میکردن
گفتم : چیه؟ کوک : هیچی... .
دوباره البالو هارو پاک میکردیم که گفتم : فکر کنم بیدار شد .
بلند شدم و با البالو های تو دستم رفتم سمت اتاق .
وقتی مطمئن شدم وی و کوک حواسشون یکجا دیگس بی سر و صدا رفتم پشت تهیونگ .
جیمین که متوجه من شده بود نگام میکرد .
اروم یقه لباسشو گرفتم و البالو هارو سریع ریختم تو گردنش که کوک گفت : تهیونگگگ .
تهیونگ هم متوجه شد بلند جیغ جیغ کرد .
رفتم سر جام نشستم که دوسه تا البالو تو صورتش پرت کردم .
جا خورده بود بیچاره
گفتم : انتقام خرجای پولامو ازت گرفتم .
بلند شد و رفت حموم...اینقدر ....
خندیدم که اونم متقابلن خندید .
*now...
با صدای داد کوک به خودم اومدم . نگاش کردم و گفتم : چته؟تهیونگ : چرا البالوهارو جرر میدی میخندی؟من : ها !؟.
به دستم نگا کردم . اوه شت...الان میگن روانیم .
کوک گفت : گفتیم اون کیسه البالو هم پاک کنیم و با توعه روانی روبه رو شدیم من : داشتم به یکچیز خنده دار فکر میکردم...دست من نبود کوک : اوکی...ماهم خر.
تا اومدم چیزی بگم که گفت : الان باید به دو گروه تقسیم شیم...گروه اول که پاک میکنه...گروه دوم دسته بندی میکنه تهیونگ : من و کوک پاک میکنیم .
من و جیمین همو نگا کردیم .
از قصد من و با جیمین انداختن . منم گفتم : منم با جیمین .
رفتم از اشپزخونه کیسه اوردم که اون دوتا سبد پر البالو رو دسته بندی کنیم .
کنار جیمین نشستم .
داشتیم دسته بندی میکردیم .
کوک و وی اروم حرف میزدن و میخندیدن.
منم مثل جیمین سرد داشتم کارم و انجام میدادم . وی بلند شد و گفت : میرم بستی بگیرم میام.
و با کارتم رفت . بزار برگرده میدونم چیکارش کنم .
داشتم البالو هارو تو پلاستیک میریختم که صدای بچه اومد تا اومدم بلند شم کوک بلند شد و گفت : میرم ببینم بشین تو ...
دوباره به کارم برگشتم... البالو ها رو زیر انداز ریخته بود .
داشتم نگاش میکردم که دست سردی مچ دست راستم و گرفت و سمت خودش کشید . جیمین بود .
نفهمیدم هدفش ازین کار چیه . نگاهی به البالو ها کرد و گفت : بزار واسه وی من : چی؟؟.
نگام کرد و گفت : مگه نگفتی وی بیاد میخوای به حسابش برسی...پس البالوهارو براش نگه دار من : دوباره بلند فکر کردم( خب اوسکلی داداش اون دهنتو ببند).ساکت شدم و دسته بندی کردیم .
چه با صورت بی حسش اروم عمیق حرف میزد...انگار که داشت منو محو خودش میکرد . زنگ در خورد و درو باز کرد کوک .
جیمین سرشو پشت سرم برد و کنجکاو شدم ببینم چیکار میکنه که با صداش پشت سرم متوقف شدم .
اروم گفت : موقعی که نشست البالوهارو تو صورتش بزن .
نگاش کردم و اروم گفتم : تو لباسش بریزم خوبه؟.
به چشمام زل زد و بعد دو ثانیه خنده کمی کرد و گفت : خوبه.
برگشت سرجاش که منم به کوک نگا کردم که با تهیونگ متعجب منو نگا میکردن
گفتم : چیه؟ کوک : هیچی... .
دوباره البالو هارو پاک میکردیم که گفتم : فکر کنم بیدار شد .
بلند شدم و با البالو های تو دستم رفتم سمت اتاق .
وقتی مطمئن شدم وی و کوک حواسشون یکجا دیگس بی سر و صدا رفتم پشت تهیونگ .
جیمین که متوجه من شده بود نگام میکرد .
اروم یقه لباسشو گرفتم و البالو هارو سریع ریختم تو گردنش که کوک گفت : تهیونگگگ .
تهیونگ هم متوجه شد بلند جیغ جیغ کرد .
رفتم سر جام نشستم که دوسه تا البالو تو صورتش پرت کردم .
جا خورده بود بیچاره
گفتم : انتقام خرجای پولامو ازت گرفتم .
بلند شد و رفت حموم...اینقدر ....
۳۶.۲k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.